ذهنم بر صفحات اول کتاب، بخیههای شکم مادرم را نقش میکند، بعد هم کلمات خیس میشوند و های های گریه میکنند. منتها هایهایِ هر کلمه آوای تلفظ خودش است. در هیاهو و صداهای بلند کلمات توی سرم، کوچک میشوم، اندازهی حروف، میریزم زیر پات. پاهای سفت و قوی و خوشتراشی که به زمین میکوبی. وسط صفحه خیس میشود و خیس میشود، کلمهها فرو میروند و گودالی میشود کوچک که توش جا میشوی، هرچند که به نظر بزرگ میآمدهای. پاهای بزرگ و تنومندت سر میخورند از لبهی گور و فرو میافتی به قبر. فکر میکنم اگر برات با اشک و لگدهات قبر حفر کنم و بالای آن عزاداری کنم، دردت یقهام را وا میگذارد.
دلم میگیرد، دلم تنگ میشود. برای همه آنها که خاک کردم، دلم میخواهد بمیرم. دلم از تو انصراف میخواهد. نه قانون و قاعدهای را میشناسم دیگر و علمی هست یا معنای مکشوفی. یک بار مادربزرگمی که تنش شرحه شرحه شد و رزمگاه سرطان، بار دیگر پدربزرگم. یک بار پدرمی و یک بار مادرمی. از دستت میدهم همانطوری که از عزیزانم بریدم. نامهی دلجوییت در احساس شوربختیم اثر ندارد. میگذارمش روی سینهت و کلمه میخوابانم روی صورت و سینهی تخت و نامهربانت. تلاش میکنم باور کنم مردهای، در حالی که نیم سالیست باور کرده بودم قلب داری پشت آن میلههای استخوان.
بعد از این «به فرودگاه نیا» ست و «خداحافظ ای عشقِ نامهربان.»
میسپارمت به شیرینی و خوشیِ به جا مانده از همه چیزها و کسانی که پرستیدم و باختم. میسپارمت به همه خانهها که در آغوشت، زیر سقفشان رقصیدم و خندیدم. گریستم و شماتت شدم، کلمه گفتم و فهمیده نشدم.
یاد اولین نگاهم به صورت مهتابیات زیر نور لامپ خورشیدی زرد، در تاریکترین شبهایی میافتم که با روز اشتباه گرفته بودمشان. یاد شیشههای رنگی، دیوارهای کاهگلی، فرش قرمز و صندلیهای چوبی کج و معوج، نردههای زنگزدهی بالکن، لبخند مزمن پدربزرگم، آویشن کوهی، گربههای گرسنه، شالیهای پر از قورباغه، سگهای علاقهمند، بارانِ وحشیِ نیمهشب در دامنهی دماوند، دیوارهای آبی، چشمهای مهربان و دستهای عجیب و غریب میافتم.
کتاب از دستم میافتد، قلبم از سینه سر میخورد به گوری که برای تو کندیم. حالا در این زندان، بار دیگر محکوم به حیات شدم.
من و گنجشکها آفتاب را از خاطر بریدهایم. هرسال، درست یادم نیامده از کی اینقدر غمگین و ناتوان شدهام. و هرسال قدم برداشتن سختتر شدهاست.
مرگ و سرطان، فکر کنم قبحشان ریخت. فکر کردم پنجاه سال دیگر اگر روی همین تخت دیگر تکان نخورم، چه فرقی میکند؟ چه فرقی میکند اگر این گنجشکهای عصبانی به جای نوک زدن به سقف پاسیو، سقف سرم را بشکافند؟ فکر نکنم این، کار گنجشکها باشد. نهایتش میخورد کار کلاغ سیاههایی باشد که صبحهای مدرسه رفتن توی راه میشماردمشان و همانطور یلخی بر طبق عددشان، بدشانسی روزانهام را حساب میکردم.
من شاید اگر تو را نمیشناختم، خوشبختتر بدبختی را زندهگی میکردم. من شاید اگر نمیدانستم پشت آن قامت بسیار بلند، کودک آرام و سادهای توی خودش فرو رفته که از میل ورزیدن و تنهایی میترسد، میتوانستم زیبایی عشق را، توی سرم از نقص و زشتی در امان نگه دارم.
تلاش میکنم از دستت ندهم چون خودم را مدتهاست در معاملهام با تو باختهام. اما انگار که تلاش میکنم از دستم بروی. نگاه کردن و کلام نمیدانی. تنها ابزار تو خشونت است و حتی اگر لذتی برای تو در خودارضایی مدام نباشد، شکایت نخواهی کرد. تمام تمرکز تو، بر درد نکشیدن است. مثل حیوانات و همین گنجشکها که تلاش میکنند حداقل ژوئیسانس ممکن را تولید کنند. من اما لذت را از لحظات و از حتی درد میمکم. همیشه دردمندم و تو، عادت داشتهای برای این شماتتم کنی. عادت داشتهای برای هرچه بودهام و نبودهام شماتتم کنی. اما من ماندهام. برای آیندهای خاکستری و دردناک با تو، خودم را تربیت کردهام. چرا؟ چون من و گنجشکها نرمی دست آفتاب را بر گونهها از یاد بردهایم.
دلم از دوست داشتن و اشتیاقی در خودم که مدام سرکوبش کنیم من و تو، هم میخورد دیگر. دلم از بیدار شدن و دنبال نامت گشتن روی صفحات دیجیتال هم میخورد دیگر. دلم میخواست مثل تو ترسو بودم و محکم. اما من از در هم شکستن نترسیدهام و گریه کورم نکرده است. تو بگو، این اسفناک است؟ این اسفناک است که گنجشکها را همیشه میان زمین و آسمان نگه داری و سرشان فریاد بکشی که به چیزهای نهفته دل نبندند؟ بگو «کار گنجشک ها میان زمین و آسمان بودن است شاید گنجشککم.» تا دست نکشیدن از تو، مرا از خودم متنفرتر کند.
مثل ابر بهاری اشک میریزی و قلب نداری که جانکم. واقعیت سیاه و تلخ را که نمیشود با چشمهای باز زیست، چشمهام را میبندم و سرم را میچسبانم به سینهات. توی ذهنم دستهات را روی گوشهام حس میکنم که به زور مرا از خودت جدا میکنی. اشکهام پلورت را خیس میکنند.
مثل ماهی روی دستهات جان میدهم انگاری. از خشم خدایانِ ملکیت و ملکوت، نزدیک است به سرطان دچار باشم. بیماری جزای بیگناهیم شده است و همه چیز دست به هم داده تا مرا برای جرمِ نکرده مجازات کنند. برای سوالِ نپرسیدهی «آیا عاشقم هستی؟»
عشقت را نمیخواستم جانکم، ای قصدِ جانم برده. سیستم ایمنی و بدن من با تو در انکار من شراکت میکنند. من توی سرم زندهگی میکنم. جانم را توی مشت داری و اشک میریزی و با انگشت که دنبال اشکهات میکنم از گوشهی چشمهات، جانم کم میآید. میخندم و میگویم «بستنیم رو کوفتم کردی» و میخروشی «تو، زندهگیم رو.»
پیش تو، لا به لای لرزش سینه و خس خسِ نفس میخندم. در اتاقم اما هرشب گریه میکنیم من و بیماریهای تنم. در بیمارستان گریه میکنیم، در خیابان و در شرکت، پشت مانیتورها.
دست نمیسایم به سوی تو، از تو ناامیدم آن قدری که از هیچ کسی نباشم، اما با پا هُلم میدهی و مجازاتم میکنی برای تمام حرفهایی که به من گفتهای و آنها که نگفتهای! مجازاتم میکنی برای غم و بیماریم، مجازاتم میکنی برای بودن. کمک نمیکنی هیچوقت، نیستی و بودنت با منت و انتظار شکرگزاریست، مشروط به زیستنم با زخمهایی که برام گذاشتهای بدون یک کلام حرف. و اگرنه تهدید رفتن، انگاری که باشی. سرطانم تویی جانکم. از من جانم را اگر طلب نداری، پس چه میخواهی؟
- احساس کردم ناگهان سالها پیر و خرد شدم در چند ساعت امروز من
یک عصر سرد پاییزی، مرگ را از میانِ انگشتانت دزدیدم. قبل از بر آمدنِ مهتاب و کم آمدنِ صبر پدرم، پشت ابرهای تیرهای که لاپوشانی بلد نیستند انگار، روی نوک پا دویدم و اشتیاقم را بالای سر به دست بردم تا تو و جیببُرهای مناطق شمالی تهران بیدار نشوید و هوارِ «کی توی خیابونه این وقتِ شب؟» از پدرم به آسمان نرسد. و اخلاق، زنده بماند. چون تو با راست قامتی و حکمرانی سوال نکردنی، با مناعت به خرج دادن در بازیِ کینکهای خشونت محورت، مرا و اشتیاقم را شکنجه میکردی و دستِ آخر اخلاق را حلقآویزِ مراقبتِ پوشالی و تواضعت میکردی. من به مراقبتِ تو احتیاجی نداشتم، اما تو برای نکشتنم، به احتیاجِ من احتیاج داشتی. پس وانمود کردم که به تو احتیاج دارم، تا مردانهگی ات و من، در امان بمانیم.
در دنیای من مرگ بود اما خونریزی و کشتن نبود. در دنیای تو بمب و تقدیر و حیا و حق، با دزدی و قانون دستشان توی یک کاسه بود، اما برای من حق و حقیقتی جز درد و مرگ وجود نداشت. داد زدی سرم که «حق پیروز میشه، ما پیروز میشیم.» وقتی هزارها نفر از شما مرده بودند. چشمهام را بستم، رو گرداندم ازت و گفتم «جنگ برای شما مردها، بازی و سرگرمیه.» و جنگ برای شما مردها بازی با آلت و قدرتتان است. شما آلت به دستان با عقلهای مضاف از تولد و زور بازوی هورمونی، هورمونهای وحشیانه فعال.
من اما نقطهای بودم باد شده از خشم و سنگین شده از اشتیاق. قبل از اینکه خودم را به کلمات زمخت و بینرمش تو عادت بدهم و بگریزم از آن اسلحهی تا حلقوم لود شده که با وسواس و ناامنیش مدام مرا مجبور به شرم و گناه میکرد، از خاطر برده بودم لکان گفته بود «تنها چیزی که انسان میتواند از بابتِ آن گناهکار باشد، عقبنشینی از اشتیاقش است.» و ژیژک که بعدتر گفت «رانهی مرگ، شکلِ ابتداییِ عملِ اخلاقیست.» جان کندم و در چنگ وجود، ماندم.
من در مراقبت از اشتیاقم، از تو قویتر بودم و این ترس تو را فلج کرد، شادی ام را دسته کردی و چیدی، قلاده انداختی دورِ گردنم و پام را شکستی.
مدام از هر کجای دنیا گوشزد کردی از زنها قویتری و اگر زنی را نکشتهای، لطف و ملاحظهات بوده. در دورترین نقطههای سرت، لذت را در آزردن پیدا کردهای و دگرخواهی برای تو در نکشتن خلاصه میشود. به تواضع و نرمش پوشالی ات نیازمندی تا بتوانی خودت را تحمل کنی. هر دردی تو را به تاریکی شکم مادرت پرتاب میکند و این ترسِ ابدیِ توست.
نمیدانم چرا تو را در مکانی دیگر از این زمان، به نحوی دیگر ملاقات کرده بودم.
به جای شبانه دویدن به خانه، عازمِ مهمانیِ خلوتی در خانهای بودم که اتاقهاش گشاد و گرم بودند، مرا نمیبلعیدند. و نور آشکارم نمیکرد، بلکه کلماتم میکرد. آدمهایی آنجا بودند که در ناخودآگاه هم دیگر را ملاقات کردهایم. آدمهایی که من را ساختهاند و من آنها را ساختهام.
صحبتهای انتزاعی و بی سر و ته میکردند با پیچیدهگیهای رضایتبخشِ کلامی، ریز و نرم میخندیدند، نسبت به یکدیگر تواضع توام با کنجکاوی و تحسین و گاهی ترس داشتند و "مطمئن نبودند".
مردی بالغ، سرسخت اما نه لجباز، مغرور اما نه خودشیفته، تنها و منعطف و قوی و محکم و گرم بودی. از گوشهی اتاق موقع صحبت کردن نگاهم میکردی، برای من نگاهِ تو بود و برای تو، صدای من. پس درست نگاهم کردی، کوتاه کوتاه و مقطع. نه خیلی بار اما. نه دزدکی. و آن توجه لطیف مرا بارور میکرد، مرا زن میکرد و زیبا. دلم هم میخورد و خوشی دیوانهام میکرد. میرفتم و رفتنم آمدن بود، به دنبالم میآمدی و من تو را کشاندم به اتاقهای رو به روی هم، بازی کردم با تو، بازی کردی با من چون که باهوش بودی و حریف، چون که حرکات و کلماتت دقیق و حسابشده بودند و برای زندهگی ولع شرمآوری داشتی. هم تو خوب میدانستی از اشتیاق من و هم من تو را مثل سایهای میشناختم که بیآزار تعقیبم کند.
در اتاقِ آخر که انتهای ردیفِ اتاقهای رو به رو بود، بوسیدمت و نه تو دیوانهواریِ شیفتهگیت را فریاد زدی و نه من به پاهات افتادم. توی سرت از اینکه دیوانهی من بودن، بیماریِ تو باشد، ترسیدی و من از اینکه در قفس کنی مرا و لذت ببرم.
تو بر من چیره نبودی و من به تو فرمانروایی نمیکردم. جنگِ قدرت میانِ ما نبود، چرا که هیچکدام از ما عزت و قدرت را بیرون از خود و در دیگری جست و جو نمیکردیم، بلکه از درون بهش ایمان و اتکا داشتیم.
توی آن اتاق آخر، دستهات را گرفتم بیآن که بترسم انگشتهام را خرد کنی. دقیقا به دامنم آویختی و ندانستیم چرا.
تمامِ تو منهای چشمهات، ساده و آرام و سرد بود و اما اشتیاق، خستهگی و تحمل و لذت و شادی، همزمان توی چشمهای گرم و آرامت سوختند و خیالت نبود ؛ آتشِ تو، تن سرد و فلزیت را نسوزانده بود سی و اندی سال. آنقدر سبک بودی که هرگز مرا از ترسِ «نیاز»ت به من، مجبور به گریز و دلزدهگی نکردی. در بازی عشق قهار بودی و شکستم دادی، بدون آنکه با کلمات قسی و بیتناسب مرا بشکنی. کلماتت طناز بودند و حسابشده. هرگز وقت نکردم که مدام حرف بزنم و هیچوقت آنقدر نگفتی که اشتیاقم بمیرد.
میدانستم که عشق و احساساتم تاثیر پذیرفته از آسیبهامند و محل تجمعشان عضوی از بدنم نیست، اما قلبم را توی دستهات گذاشتم بدون آنکه ترسی از آسیب داشته باشم ؛ چرا که تو دستهات را، خودت، پیش پام به زنجیر کردی و توانایی آسیب را از خودت گرفتی.
و بعد از آن، همهش سکوت بود و نگاه. شب که سر آمد، بوسیدی ام و رفتیم. طوری رفتیم که انگار هیچکدام به حضور دیگری نیاز نداشت، تا زمانی که بازگردیم به آن مهمانی.
اما به آن مهمانی نرفتیم ما. پسربچهای نابالغ، سرسخت و لجباز، مغرور و خودشیفته، تنها و خشک و نامنعطف و ضعیف و سرد و شکننده و پوشالی بودی.
هرگز از دست یکدیگر هم نرفتیم ما. به زندان مردی آشناتر بازگشتم و شب را تا صبح گریه کردم من.
حاصل تنها مراوداتم که این روزها با آنتی بیوتیکهاست، حالت تهوع مدام است. وقتِ نفس کشیدن ندارم. سفت و سنگی و کمحس شدهام، مثل مرکز سینهی آدمکی که بار آخر در آغوش گرفتم.
شبها چراغهای نارنجی را روشن میکنم و حالا که دیگر هیچکس توی این خانه نیست، وسط هال میرقصم. توهم و هذیان، دو دوستِ قدیمیم، تماشام میکنند و گاهی ریز میخندند.
از سیگار و هر افیونی مدتهاست دورم. اعتیاد برای اشتیاقی که از مادرم برایم به ارث مانده، بیمعنی است.
زن ۲۵ سالهی عاشقی میشوم این سال که پوستش ترک ترکِ وحشت و درد از عشق و مرد است.
خرده لحظاتی قلبم میان بازوانی مهربان تپید و کمی آرام گرفتم اما فراریِ تکراریِ این خانه هم اگر نباشم تا ابد، آن کوچگرِ کولیِ یکجا نماندنی ام که پوستم خاطرهای موهومی از لمس ریتمیک نفس موقع ادای کلمات از دهان مردی دارد که وجود ندارد.
مردی که گوش میکند و حرف میزند. حرفهای خوب میزند. مردی که دیدن و فهمیدن بلد است. مردی که قدش از من بلندتر است و وحشیگری نفرتم از مردها را رام میکند.
روانکاوم قالم گذاشته و به سمینارها و جلسات نقد کتابش میرود. شاید مثل پدرم، ابدی کنسلم کرده باشد.
۲۵ سالم میشود و چهرهام توی عکسهام فریاد میزند از خودم بدم میآید. ولی من این سال، از همه آدمها بدم میآید. مادرم برام پیام گذاشته «حالا وقتی میفهمی که دیگه دیر شده از خوشگلیات لذت ببری» مشغول به ترقی در خارجه، که با همان آن سن و سال، مشکوک بودنش به چهرهاش، از عکسهاش میبارد.
یادم هست کودکی را، خیره ماندن به قوز محو و ظریفِ روی بینیش. به چشمم زیباترین آدمی بود که فرصت کردم روزانه ساعتها آنقدر دقیق تماشا کنم. رقص مادرم شاید با شکوهترین اجرایی باشد از زنانهگی که دیده ام.
از دلتنگی گریهام میگیرد. قلبم قسمت قسمت شده و ناگهان هر قسمتی گوشهای از دنیا افتاده.
هنوز برای حتی نزدیک شدن به عزیمت آماده نیستم. دلم میخواهد قبل از آن تنهاتر شوم. دلم میخواهد این تکهی آخر هم در دورترین قاره بیافتد و نرسیدنِ دستم به دستهاش حتمی شود.
دلم مرگ میخواهد و مرگ خمیازه میکشد از خستهگیش برای تماشای دو دلیِ مدیدم وقتِ کلمه کردنِ این درخواست.
غمگین نیستم، گناهکار و تائب و پشیمان نیستم. خزیدهام زیرِ پتو، در تاریکی و سردرد آوازی گوش دادهام و از «گفتههای یک سایکوتیک» خواندهام، هزار بار از خودم پرسیدهام که بیهدف، چه غلطی باید بکنم؟ و لذت بردهام. از آشفتهگی و درد لذت بردهام، همیشه آنجا فهمیدهام که زندهام و آزاد.
دستهای من به تنهایی عادت کردهاند. میتوانستند به گرفتنِ دستهای تو عادت کنند، اما شاید انتقام تو از من، همین بیاشتیاقیت، اعتیادت و وابستهگیت بهم باشد جانکم. شاید که رفتنِ من، انتقام تو از من باشد.
مثل هشدارِ ۹ صبح میمانی اولین باران پاییز را که خبر میدهی. اولین بارها که مینوشتم، اسمم کلیشهوار «دخترک پاییزی» بود، به غم و باریدن عادت داشتم، برای من انگار غصه و گریه واجب بود، در به جا آوری عبادت واجبم، لذت را هم جسته بودم. اما تو دیر آمدی و ناگاه، با شیوهای تهدید آمیز و خودخواهانه شادی را بر من واجب کردی. آنقدر ساده انگارانه خودشیفتهوار که باز دلم خواسته هرگز شاد نباشم.
دلم خواسته خودم را خواب کنم تا دستت را از صورتم نکشی، آن انگشتهای عجیب و آرام را که کوتاه اما مرگآور پوستم را لمس کردهاند.
اینجا آدمها از عشق هیچ نمیدانند. تنها از قانون و قانونشکنی لذت را جور کردهاند، مثل مخدری که استعمالِ علنیش عفت و سر به داری عموم گوسفندان را مخدوش کند.
همهی ما خوب میدانستهایم من فرقهای اساسی روی سرم دارم و این قرار بوده زندهگیم را قمار مدعی تری کند. اما من تمام سعیم را کردم که این را به شانه نپذیرم. من سعی کردم پدرم را دوست نداشته باشم و مردها را خر کنم که کافی اند و نیاز به اعمال جراحیِ زیبایی ندارند بدون آن که از آنها زیبایی هندسی نچرال و ژنتیکی را طلبکار باشم، میدانی؟
امسال را من اکثرا سربازِ تو بودهام اما تو با من میجنگیدی، دیر فهمیدم که اسیرِ تو ام و از هوسِ در بند دیدنم چشمهات که برق زد بارها، انگار که با چکمه دویدی روی چشمهام.
حالا خستهام. خوابم کاش ببرد اما چشمهام درد میکنند.