i almost lost it

  • روشنا
  • شنبه ۱ مهر ۰۲
  • ۱۶:۳۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

little boy with his favorite doll

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲۹ شهریور ۰۲
  • ۲۳:۵۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بعید است مرده باشم، زنده‌ام

  • روشنا
  • جمعه ۱۰ شهریور ۰۲
  • ۱۳:۴۱

زانوهاتو بغل کرده‌م. با لب‌خندِ حرّافِت مقابلم. صورتت مه‌تابیه. مهتابیه. اما هرجا که قدم گذاشتی، خاموش و تاریک شد. چه زمین‌ها که بلعیدی و فریادها و ترس‌ها و مرگ‌ها که توی خودت جا کردی. ابری و طوفانی شدی و دهان نداشتی که بباری، سیل شدی و زبان نداشتی که زیر و رو کنی.

مهتاب قدیمی‌تر از شکنجه‌گرِ عصرهای تو‌‍ه و تو صورتت اما چهارده سالشه.

نشستی کنارِ شکنجه‌گرِ قرن‌ها، دست ساییدی به شانه‌هاش و بهش گفتی که یاد گرفته‌ای غمگین باشی. گفت «پخته شدی و در اومدی از زندانت. من اگر ماندم، نذر کرده بودم.» اما پخته نشدی دخترک. زن می‌گفت «آشکار نشدی.»

از ارتباط گریزانی. گاه گاه تواناییِ نگاه داشتنِ ارتباطِ چشمی را در جلسه‌های مهم و حیاتیِ شرکت‌های نرم‌افزاری باخته‌ای. می‌خندی. همه‌ش می‌خندی. به خندیدن بودی که نشستی روی لپ تاپت و گوشه‌ی صفحه‌ش خرد شد. خنده‌ات جیغ شد و دورِ اتاق گشت و بازگشت به صورتِ تاریکِ مهتابیت. تازه، بعد از این‌همه سال گریز از مواجهه و کلنجار، یادت رفته چه‌طور باید با آدم‌ها رو به رو شد. دیگر نمی‌دانی ارتباط‌هایی را که نمی‌شود هیچ‌جوره ازشان خودداری کرد، چه‌طور می‌شود مدام انکار کرد و باقی ماند.

به نظر می‌رسید نزدیکی، مصادف خواهد شد با آسیب و کنترل. خودت را هم بلعیدی تا آسیب را از کارآیی و معنا بیندازی، بعد نزدیک شدی. همه‌ی زمین می‌توانست ببیند هیچ‌چیزی را نمی‌توانی احساس کنی در حالی که گلوت ورم کرده بود. می‌خواستی خودت را بالا بیاری اما آن‌قدر حجیم بودی که از مجرای حلق عبور نمی‌توانستی بکنی.

تازه انگار پشت لبت سبز شده. خیلی بزرگ شدی دیگر تو، قد نمی‌کشی، سیگار می‌کشی. از پیروانِ آیینِ شمشیر نمی‌ترسی، عصبانی هم دیگر نیستی. فراری و شرمنده هم حتی نه. هراس، گاهی گردن می‌کشد، وقتی که یاد دردهای قدیمی می‌افتی. اما آن‌قدر همه‌ی این آدم‌های گناهی حلق‌های ورم کرده‌شان را بار دارند، دلت نمی‌آید دیگر حتی عاملیتِ آسیب را هم، افزون، بارشان کنی.

موهات را کوتاه کردی، قد و قامت آبشارها کم آمد. از استعاره‌های عاشقانه ترسیدی. هر شب کابوس‌هات را آن‌قدر محکم بوسیدی که  هر روز صبح لب‌هات سرخ بودند. هر صبح چتری‌هات را مجبور به صاف ایستادن کردی. با مداد، پشت پلک‌هات خط‌های صاف کشیدی، گونه‌هات را سرخ کردی و از بوسیدن لب‌های سرخت در آینه خجالت کشیدی. بعضی عصرها هم با گریه نقاشی‌های صبحت را پاک کردی.

مانده بودی مهتابک، زنده بودی مهتابک. اما خیال مرگ هم زنده بود، مانده بود. از ترسِ دوست شدن با قرص‌هایی که اسم‌های عجیب و غریب داشتند، با نوازش، از خودت گریزاندیش. زنده باشی.

 

- نیم، شکسته نوشته‌ام و نیم کتابی ؛ ادایی.

جوازِ غم

  • روشنا
  • شنبه ۲۸ مرداد ۰۲
  • ۰۳:۲۹

دل‌تنگی مثل دخترکِ بیست و چهار-پنج ساله‌ی غمگینی می‌ماند که دوست داشته نشده است و می‌داند که به آن نیاز دارد. دنبالت می‌دود و رهات نمی‌کند. جیغ و داد می‌کند و پا به زمین می‌کوبد، ازت سوء استفاده‌ی عاطفی می‌کند، هرکار بلد باشد می‌کند تا خودت به دامنش بیاویزی.

دوست ندارم در آغوشش بگیرم. دوست ندارم صورتش را نگاه کنم. انگاری که اگر چیزی را که می‌خواهد بهش بدهم، دیگر باقی نمی‌مانم، جز با "عشق ورزیدن به دل‌تنگی" کسی مرا نخواهد شناخت آن وقت. اخیرا دلم برای همه می‌سوزد جز خودم. می‌دانم که سزاوار چیزی بیش از نفرت و شرم نیستم و خودم حکمم را اجرا می‌کنم. انگار اگر هرگز اجازه نداشتم خوش‌حال باشم، اخیرا زندان‌بانِ دیگری پیدا شده که یک قفل جدید با خودش آورده، دیگر اجازه ندارم غمگین هم باشم.

تنها که می‌شوم، یادم می‌آید صورتت را که بهم اجازه می‌داد غمگین باشم هرچند که خوش‌حالم می‌کرد. تنها که می‌شوم، چشم‌های بزرگ و کشیده‌ات توی ذهنم جیغ می‌کشند. مهربانند و غمگین. آرزو می‌کنم که خوش‌حال باشی. آرزو می‌کنم که هیچ‌وقت دیگر به هیچ دخترک غمگینِ عشق ندیده‌ی دیگری عشق نورزی. آرزو می‌کنم آن‌قدر مهربان بودن را ترک کنی. آرزو می‌کنم مهربانی باشد که پشت پلک‌هات هر روز بوسه بچسباند و برای دلِ بزرگت آوازِ "دوستت دارم" بخواند.

بدونِ دست‌های زیبا و چشم‌های نرمت خوش‌حال نخواهم بود، قول می‌دهم. حتی اگر که برای آن بازخواست شوم. چرا که خوب می‌دانم هرگز، هیچ چشمی آن طور که تو مرا دیدی نگاه نکرد. هنوز خداوندِ منی که جز تو کسی مرا روی این زمین سزاوار لذت و خوشی ندانست. اگر که پرسه پرسه بزنم هر شب در بی‌خوابی و کابوس، اگر که پوست سرم را با ناخن به خون بیندازم، اگر که بمانم و فرو بروم و بالا نیایم، اگر که زخمِ قدیمی مردمک چشمم را به درد بیندازم، اگر که به صرافتِ جستن بی‌دردترین راه‌ها برای مردن بیفتم، اگر که دلم را به سنگ‌های آدم‌ندیده‌ی خشونت‌گر بسپارم، برای مقابل نشدن با آن دخترکِ بیست و چهار-پنج ساله‌ی غمگینی است که دوست داشته نشده است.

دلم برات تنگ شده و امیدوارم هرگز چنین دردِ غیر قابل حملی را به شانه نداشته باشی.

که دیوانه دگر بار ز زنجیر رهیده‌ست

  • روشنا
  • سه شنبه ۲۴ مرداد ۰۲
  • ۰۱:۳۰

تمام خیابان‌ها را با چشم‌های بسته راه می‌روم به امیدِ نرسیدن. صدای کلیدهای توی دستم هنوز یادم می‌آورَد که چه‌قدر دلم می‌خواسته بزرگ شوم. لباس‌ها را که از تن در می‌آورم، پرتشان می‌کنم کف زمینِ اتاقم. پیام‌ها و سوال‌های بی‌اهمیتی که جواب همه‌شان را با سبک‌سری مستانه داده‌ام، توی سرم چرخ شده‌اند. همه‌ی این آدم‌ها دارند می‌روند، انگار که به تنهاییِ قدیمی و منظمم باز می‌گردم، به نظاره‌گریِ صحنه‌های فراموش‌شده، ایستاده در گوشه‌های تاریک. انگار که در لذت و امنیتِ تحت نظاره نبودن بتوانم نفس‌های صدا دار از گلو بیرون بدهم، آشکار بشوم و در سعی برای حفظ خویشتن و جنگ با ناخودآگاه برای فهمِ خواستِ دیگری و نمایشِ فراهم‌آوریش، سنگر نبازم.

مدام بهم چپانده‌ای از تنها ماندن بترسم. از ترسِ از دست دادنت، بلعیده‌امت. سوال‌ها و ترس‌ها و وسواس‌های شخصیت را هم درونی کرده‌ام. اما فرمان‌بری از وسواس را نمی‌خواهم. می‌خواهم که رها شوم. می‌خواهم که نخواهم. می‌خواهم که سقف ناکامی‌هام به "تست نزدن" در شب‌هایی که به بهانه‌ی درس خواندن تا نیمه‌شب بیدارم بساید.

جلوی آینه‌ی اتاقم آن طورِ ناشی و غریبی می‌رقصم که انگار چهارسال به عقب رفته‌ام. می‌ترسم و از ترس به شوق می‌آیم. احساس می‌کنم آزاد شده‌ام. خلاص شده‌ام از بار سنگین نگاه، از اجبار به اقناعِ نگاهِ بی‌اشتیاق برای جیره‌بندیِ توجهی که به سمتم روانه کنی. از اشتیاق توبه کرده‌ام تا از حبس، عفو شوم. که از وهمِ برانگیزاننده‌گی نگاهت دست شسته‌ام، وقتی تو اصلا نگاهم نمی‌کنی.

خسته‌گیم، از تلاش برای به خواب رفتن معافم کرده. آهنگ‌های سال‌های دبیرستانم را جُسته‌ام و وانمود می‌کنم که هنوز مردها را جز از میان کلماتِ مکتوبات و جز با سکوت وحشت‌آورِ پدرم، نمی‌شناسم. وانمود می‌کنم که در زمان، توی جاده‌ی تاریکی به سمت یاسوج که از دو طرفش شاخه‌های درخت‌های سبز سرک کشیده‌اند و روسریِ صورتیِ زشتم را باد از پنجره کش رفته، گیر افتاده‌ام. یا در یکی از صبح‌های ماه رمضان، قبل از اذان، توی دعای دل‌پذیری که دیگر هیچیش یادم نیست. وانمود می‌کنم هنوز شفادهنده‌گیِ غلط اندازِ "نفرت" را نشناخته‌ام. وانمود می‌کنم که وجود دارم.

اگر دست‌های بی‌رحمت به گردنم می‌رسید، می‌بوسیدمت. اگر نگاه بی‌حوصله و خردسالت، براندازی بلد بود، قد خم می‌کردم. اگر زبان درازت ظریف بود، گردن می‌نهادم. اگر اسمم را ماهی گذاشتی که از کفت سر بخورم، خوش به حالِ من ؛ که یک بار دیگر محکوم به صلح و تحملِ خشونتِ دیگری و زبانِ مردانه‌ی دنیای بیرون از اتاقم نشدم.

just another whale crying under the water

  • روشنا
  • جمعه ۲۰ مرداد ۰۲
  • ۱۵:۱۵

ازت می‌پرسم «چی می‌خوری؟» می‌گی که صبحانه‌ت یه پارچ اشک نهنگه، پُر از تَن‌های برعکس و سبُکِ بچه لاک‌پشت‌هایی که طفلیا قربانیِ جنگ قدرت شدند. از من اگه بپرسی، می‌گم که صبحانه‌ت خونه، ظهرانه‌ت خونه، شبانه‌ت خون. دلِت شده اندازه‌ی گلوی گنشجک، حلقت از دل گنجشک کوچیک‌تر. دست به بازوهات می‌کشی. شونه‌هات جمعند توی دلت، آبشارِ موهات گم شده توی خم و  پیچِ ناموزونِ دنده‌ها و کتفت. شبیه پرانتز شدی. خوابیدی تا دنیا بسوزه، اما با یه کابوس از خواب پریدی و دیگه خواب نمی‌شی که. دلم برات می‌ره. گه گاه یادم می‌ره چه‌قدر نحیفی و ظریف و پر از جزئیاتِ دست‌نخورده. یادت رفته این‌که نحیفی نقص و تقصیرت نیست. دلم برات تنگ که می‌شه، هوس می‌کنم لب‌هات رو بدوزم و نخِ نازکِ به پاهات رو باز کنم. کلیشه‌ها و چیزهای تکراری توی ذهنمند، درست یادم نمیاد دقیقا کدوم حوادث این‌قدر در هم شکستندت و فرو دادندت به پستو. درست یادم نمیاد چی شد این‌طوری خم شدی و کج و کوله. روزها برات اون‌قدر درازند که همه‌ش ادای بیداری در میاری حتی اگه خوابتم نمی‌بره. شبا صدای پا و پرسه زدن بی‌قرارت رو می‌شنوم. مدام تلاش می‌کنی حواست رو به زور هر افیونی پرت کنی. یادمه وقتایی رو که ثانیه ها برات تنگ و کوچیک بودند، یادمه وقتایی رو که همه‌ش روی پنجه‌ی پا بودی و هولِ از دست دادن. انگار که چی تو دستت داشتی! حالا می‌شینی این‌جا رو به روی من، گلوت رو از صدا خالی می‌کنی و نمی‌تونی. نه می‌تونی بمونی نه می‌تونی بمیری. ازت می‌پرسم «اشکِ آدم تموم می‌شه؟» ولی تو درباره‌ی نهنگ‌ها می‌دونی نه آدم‌ها.

روزی که شکارچیِ آشنا اومد این‌جا، دیدم برقِ توی چشمات رو. بی‌حوصله و بی‌هدف دامش رو پهن کرد، خودت رو انداختی به دامنش. نم نم بال‌هاتو چید ؛ بال نداشتی که. خونت رو مکید، رگ‌هات رو حلقه کرد دور انگشت‌هاش، همون یه پر گوشتِ چسبیده به استخوانت رو کند، کالبدت رو انداخت کنار. بهش لب‌خند زدی، از هول این‌که قربانی بشی، بچه لاک‌پشت‌ها رو کشتی. که نشونش بدی شکار بلدی، حتی شاید غارت و تهی کردنِ هنرِ شکارچی رو بلدی. شکارچی نبودی که عزیزکم، دلِ گنجشک داشتی تهِ آب، عُقده و حسرتت این بود که پَر نداشتی. پر نداشتی که از دام بپری، چرا پریدی به دامنش؟ با اون اسکلت عظیم، اسمت رو گذاشت "کوچولو" ولی تو یه حجم بزرگ اشتیاق و شرم بودی. کاش اما مُرده بودی. روی همین ریل‌های متروی هفت‌تیر به سمت تجریش. یا توی همون ایستگاه صدر.

empty chests

  • روشنا
  • جمعه ۲۰ مرداد ۰۲
  • ۰۱:۳۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

drownin

  • روشنا
  • جمعه ۶ مرداد ۰۲
  • ۱۸:۴۳

چند شب است که خواب‌های ترسناک و روزمره می‌بینم و در خاطرم می‌مانند. همه‌ی چیزهای وحشت‌انگیزی که در روز از آن‌ها می‌گریزم و تابِ نشستن با -حتی- فکرشان را ندارم، توی خواب گردنم را می‌چسبند و روی سرم می‌کوبند. عفونتِ سمجی که به آن دچارم گاه گاه بدنم را دچار رعشه‌ی بی‌وقفه می‌کند و حوصله‌ی دست به یقه شدن با اضطراب را ندارم. خلافِ همیشه از تنها ماندن در اتاقم طوری فرار می‌کنم که انگار تنهاییم با افکارم بتواند خونم را بمکد. در آستانه‌ی بیست و پنج ساله‌گی احساس می‌کنم بالأخره یک کمی بزرگ شده‌ام. هرچند که از زمانی که کلمات مادرم را بلد نبودم، تقلا کردم تا پذیرفته شوم "همان طوری که هستم"، نه تنها در درک آن طوری که هستم درماندم، بلکه مانده‌ام با گذشته‌ای حجیم و آدم‌های گناهی و طفلکی که از زیر بار سنگین تبعات پذیرشِ طوری که هستند، مدام گریخته‌ام. خنده‌ام می‌گیرد که من از پذیرش نسبت هندسی اجزای صورتم، از فرط عجز دل بریده‌ام دیگر. شاید آن صفتی که دیگری بیش از هرچیز در من بشناسد، "فرار" باشد.

عادت کرده بودم به درد، معتادگون. لذت را در درد، بی‌نهایت بار به اوج رساندم. انگاری که بدنم همیشه در خاطر داشته باشد دردی را که کشیدم وقتی آخرین نفر از شکم مادرم بیرون آمدم و گلوی کوچکم غذا را نمی‌توانست پایین بدهد. حالا اما ترسم از ناتوانی در ادراک درد است. اگر دیگری ناظر و واقف بر دردمندی ام نباشد از دست می‌روم. درد را نباخته‌ام، آن ناظرِ همیشه حی را گم کرده‌ام. عوضِ افکارم، مخدرِ عشق خونم را مکید و رگ‌هام را به فساد کشانید.

اولین بار شاید، بی‌دلیل شانس روش را نشانم داد و حقوقِ ماهِ گذشته‌ام در حالی شگفت‌انگیز زیاد است که بی‌تناسبیش با تسک‌های تحویل داده‌ام مضحک است. هرگز این‌قدر بی‌کار نگشته بودم آن هم زمانی که پروژه‌ام محصول اصلی شرکت باشد. بی‌مسئولیتیم سبکم می‌کند و ترسش کمی جنون‌آور است. عجیب است همه‌چیز، بیش‌تر از همیشه. در مذاکره با افسرده‌گی برای فرو کردنِ سرم زیر آب، گردنم دچار اسپاسم است و هنوز لب‌هام بالای آب می‌جنبند برای بلعیدنِ هوای بیش‌تر و به تأخیر انداختنِ فرو رفتن در عمق. هرچند که تصورِ فرو رفتن، از هوس‌انگیزی مجبورم می‌کند سرم را مدام گرمِ چیزهای بی‌خود کنم تا همه‌ی چیزهای بی‌ارزشی را که در به دست آوردنشان نقشی نداشته‌ام -مثل همین حقوق احمقانه‌ام- نبازم.

حسرتِ این روزهام اینست که ای کاش این‌قدر شهوت‌زده‌ی توهمِ آزادی و انتخاب نبودم، شاید صلح با زنجیرها از من کودنِ خوش‌حال‌تری می‌ساخت اگر حالا گریزی ندارم از این تصویرِ "کودنِ غم‌زده".

اما اگر کمی هم خوب نگاهم کرده باشی، می‌توانی بگویی که با این ترکیب "کودنِ غم‌زده" خودارضایی می‌کنم و من را کفایت می‌کند. رسالت عمرم جا ماندن است و مثل همیشه جا ماندم. غم‌هاش را جمع کردم توی بغلم، راهی کردمش. جا ماندم بین کلمه‌ها و آواهای فراموش شده‌ای که دوست داشته نمی‌شوند دیگر، غرق شدم توی اشک‌های خودم وقتی سردردم التماسم می‌کرد پناهنده‌ی خواب شوم. پناهنده‌ی اعضاش می‌خواستم بشوم اما از ابتذال و پوچی ترسیدم ؛ بازگشتم به صلح و سلامتِ نهان در نشستن با نفرت و دوری از آدم‌ها -حتی شده- چهارزانو میانِ بازوانشان. بازگشتم به خودارضایی در محوطه‌ی کنترل‌شده‌ی حفظیات محقر تاریخم. بازگشتم به تف کردن کلمات. ترسم اوریون شد و حلقم را فشار داد، چشم‌هام را بستم و تقلا کردم. تلاش کردم یادم بیاد لحظاتی را که با چشم‌هام لذت را از دهان‌های نیمه‌باز می‌مکیدم. سیل آمد و صورت‌ها را از ذهنم شست، خواستم پیِ تصاویر بدوم اما فرو رفتم. هوسِ التیام جان به لبم کرد. جایی جز این‌جا برای فریاد نمی‌شناختم اما فریاد را هم نشناختم.

دلم همیشه می‌خواسته سرِ روانکاوم داد و بیداد کنم. نتوانستم پیش کسی پرده بدرم، قورت دادم و باز سفت و محکم نظریه‌پردازی و چرت و پرت بافتنم از سطح را بردم برای روانکاوم و بعد از آن، همه‌ی آدم‌هایی که گمان کرده بودم ازم توضیح می‌خواسته‌اند اما حتی یادشان نبوده اسمم را ؛ برای آدم‌هایی که از نیاز نداشتن روانم به هم‌نشینی با آن‌ها ترسیده‌ام. من از ترسِ باختنِ میل، تا استخوان، درد را حس کرده‌ام. آن‌قدر برای احساسِ درد، گردن باریکم را دو دستی نگه داشتم زیر مکافات که از درد، لذت برده‌ام. گمان بردم آب بوده‌ام اما سوختم و ماندم، مثل خاکستر. ماندن هم انگار باید همیشه دردِ سرِ نماندن را با خود بکشد. نمی‌دانم دیگر چه.

ölmek istemek

  • روشنا
  • جمعه ۲۳ تیر ۰۲
  • ۱۱:۰۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دخترک، ضامنِ بی‌اسلحه

  • روشنا
  • سه شنبه ۱۶ خرداد ۰۲
  • ۲۲:۳۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

  • روشنا
  • شنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۲
  • ۱۸:۲۹

چشم‌هام را که ببندم، صدای نفس‌هات خروشِ دریاست، شبیهِ صدای فنِ لپ‌تاپِ فحش‌خورده و میان سالم.
سینه‌ت بالا می‌ره، دریا به آسمون می‌ریزه، شش‌هام پر می‌شن و نفس کم میارم. پایین میاد، ماهی می‌شم و شش در میارم، توی خشکی تلف می‌شم. با خودم فکر می‌کنم که حتمی «جزر و مد» را «جذر و مد» می‌نویسی، مثل بیش‌ترِ آدم‌های این روزها که مدام خواسته‌ام شبیهشان باشم، که هزار دنیا آن طرف‌تر از من و وسواس‌هام زنده‌گی می‌کنند و حسرت و حسد توم بر می‌انگیزانند. چه کسی دلِش برای کلمات تنگ خواهد شد؟

انگشت‌هام رو با طناب بسته‌ام، به هوسِ نمایش پرهیزکاری در چت، در لمس. دنبال ردِ جوهرِت توی صدام می‌گردی، توی کلماتم. دل می‌بندی، به دامِت می‌افتم. قفس می‌سازی و قانون وضع می‌کنی و سرکوب می‌کنی و اعدام. هر بار، تو می‌میری و من باز می‌گردم. من را نمی‌شناسی، گمان نمی‌کنی تو را می‌شناسم. در ضمیر من، تو همان منی که دوست داشتم باشم. می‌دانم من را نمی‌شناسی و از تصویرم در ضمیرت خجالت می‌کشم.

در جست و جوی بدبختی به دست آمده‌ام، میانه‌ی مکافات زاده شده‌ام و خوشی را زیسته‌ام، باورَت نمی‌شه. هر روز و همیشه کم آوردم و ترس، باقی گذاشتَم. پرگارِ دایره‌ی تنگ کلماتِ گلوم همیشه در «دام» و «طناب» و «بند» و «حبس» و «زنجیر» و «قفس» گشت. برای رهایی باید قفسِ سینه را می‌دریدم.

اما قلب و استخوان و پوست و لمس وهم بودند، تو تنانگی را به من شناساندی. قفسم را خانه کردی، پشتی‌ها را تکاندی و نشاندیم به بالا. دوست داشته نشده بودم هرگز پیش از این، قسم می‌خورم. خداوند منی که از من دیر تر زاده شد، قسم می‌خورم چنین دوست داشته نشده بودم.

هر بار، خطر کردم و لزران دویدم به سمتِ آغوشت، گشودی مرا. بلند و محکم و ایستا ماندی. صدات گرم بود و پوستت مهربان و سایه‌ات وسیع. لب‌خندت نفسِ حبس شده در دالانِ نهاییِ سینه را آزاد کرد هربار، چنانکه مرا آزاد کردی و پرستیدی. یافتم. تو خداوند منی.

mama, life had just begun

  • روشنا
  • يكشنبه ۱۷ ارديبهشت ۰۲
  • ۲۳:۰۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آتش بر آب

  • روشنا
  • دوشنبه ۲۸ فروردين ۰۲
  • ۲۲:۱۴

من آبم اگر آتشی. با تو می‌آمیزم اگر که با من در نفرت ورزیدن به خودم هم‌دست شوی. 
خاموش نمی‌شوی ؛ که تو همان خورشیدی، همان توده‌ی عظیمِ سخاوت‌مندِ مرتفعِ آتش، همان گردیِ بی‌زاویه‌ی خشمگین.
با سیل هم اگر بیایم، از رو می‌بریم.

اما نه با من می‌آمیزی و نه مرا وا می‌گذاری. مرا کفِ سنگلاخ‌های سخت و مهربان در کف می‌گذاری. می‌تابی و می‌خروشم. می‌تابی و گریه می‌کنم. من اگر با تو بیامیزم تمام می‌شوم. تمام نمی‌کنی مرا. اگر تو آتشی، پس چرا من می‌جوشم و تو در رکودی؟

شب‌ها که خورشید کوچیده به پشتِ ابرِ خیال، در خاطرم، لب‌خندت وسط آغوشم تن می‌شوید. بعد، روز که می‌شود، از آغوشم می‌گریزد. روز، شرم‌آوریِ لذت‌بخشیِ درد است. قدت بلند است، بالای سرم می‌رسی. نور سایه دارد مگر؟ پهن می‌شود سایه‌ات سرتاسرِ تنم. لب‌خندت را قورت می‌دهی و نگاهت گلوله‌های آتشند که حواله‌ی کودکانه‌گیِ نگاهم وسط صورتِ بزرگم می‌شوند، توی کانالم می‌نویسم «رژیمِ کودک‌کُشِ صلح، جنایتِ دیگری...» از حال می‌روم.

بلد شده‌ام که سکوت و سکونت تظاهراتِ ناکامی است. در نهایت، من چیزی را به تو می‌دهم که ندارم و نمی‌خواهی. تو نمی‌دانی که این اعترافِ چندم است به هوسِ حفظِ میل. اگر بدانی، تحت نظاره‌ات، در بی‌تابی از خشمِ روز و آفتابِ بی‌رحم، از لای انگشت‌های زمین و همان سنگلاخ‌های مهربان، می‌ریزم.

فریاد می‌زنم اما گوش نداری. مقابلِ تصویرِ فریادم و دهانِ گشاد کرده‌ام، لب‌خندت را پس می‌دهی. خجالت می‌کشم، می‌روم. روانکاوم می‌خواهد بفهمیم چرا می‌روم. من رفته‌ام حتی اگر میانِ بازوهات چهارزانو نشسته باشم. ای کاش هیچ‌وقت نیامده بودم و من اگر بازگردم به آسمان، باز می‌بارم و به آغوش همین سنگلاخ می‌آیم که روی پهناش سایه کرده‌ای. بتاب بر من که غصه‌ام داغ می‌شود و فقط شکل عوض می‌کند، در بودن مُصِر و ایستاست.

 

- داستان، چیره‌گیِ "آب بر آتش" بود و پس از آن می‌توانستیم مرده باشیم. اما خب آب کم آمد و تو خورشیدی عزیز.

- من می‌توانم چهارده دقیقه درباره‌ی نشانه‌های این نوشته و سمپتوم‌های جیغ‌کشانم توی آن صحبت کنم.

so break yourself against my stones

  • روشنا
  • شنبه ۱۹ فروردين ۰۲
  • ۱۲:۲۸

چیزی از دوست داشتن یادم نمانده دیگه. دست کشیدن را بلد نیستم. دوست داشتن یا هر نامِ دیگری که دارد این obsession ِ مرضی، تبدیل به هیولاییم کرده که مچ دستاش رو به هم می‌چسبونه، جلوت می‌گیره تا ببندی. بعد تا پلک بزنی، بندها رو می‌دره و ناخن‌های بلندش رو فرو می‌کنه توی سینه‌ت. یک روز غمگینی و یک روز عصبانی. یک روز نیازمندی و یک روز نوازشگر. یک روز بازجویی و یک روز معاشقه‌گر. تو زندان‌بانِ هیولایی شده‌ای که التماست می‌کرد توی قفس نکنیش و حالا تبدیل به قفسِ تو شده. اگر به شانه‌هات بیاویزم، تا آخرین روزِ دنیا می‌بریم، اما من یادم آمد روزهای اولی که لب‌خندم چشم‌هات را بوسید، ازت خواهش کردم بفهمی و بدانی من روی شانه‌هایی حساب نکرده‌ام جز برای خراشیدن. مدام می‌پرسی از هربار که خودم را مجازات کردم تا هرچیز را که هرگز می‌خواسته‌ای مقابل چشم‌هات نگه دارم، از زمانی که کف دست‌هام را به شانه‌هات دوختم و احوال تنت رو چسبیده به تنم، در روز آخر دنیا وصف کردم. مدام گناه‌کاری و شرمم را کلمه می‌کنم و تکرار می‌کنم، عقب می‌کشی. گیر افتاده‌ای با من. من و تو باید رفتن را با هم یاد بگیریم. به نظر می‌رسد گناه‌کار و محکوم به شرم باشم. من نمی‌توانم گناه‌کار باشم. من فقط چند سده‌ی اولِ عمرم گناه‌کاری و شرم را تاب آوردم. به حد نهایت ورَم که کردم و دردناک شدم، خودم را کُشتم. حالا باز وقتَش شده. فکر نمی‌کنی عزیزکم؟ فکر نمی‌کنی جانکم؟ فکر نمی‌کنی به اندازه‌ی کافی نفرت نداریم تا عشق بورزیم، تا بجنگیم، تا تاب آوریم؟

آهن

  • روشنا
  • سه شنبه ۸ فروردين ۰۲
  • ۲۰:۱۳

بمیرم برای تو من. اما باقی می‌مانم و مانده‌ام. یادم نمی‌آید درست‌ترین حالِ مردن در یادم چه بود. درست را یادم نمی‌آید، مدت‌هاست. عشق رنگ باخته و کسی چه می‌داند رهیِ معیری شعرش را زمزمه می‌کرده یا فریاد ؛ «دردِ بی‌عشقی ز جانم برده طاقت»

می‌کوبد روی سرم، روی این پوستِ خشک و پوکِ گردوی فاسد و خشک ذهنم ؛ «این‌قدر فکر نکن.» آن‌قدر فکر کرده‌ام و تن عشق لیز بوده که از دست لرزانِ سرم سُر خورده. سُریدن از واژه‌گان عامیانه‌ی حکایت‌گرِ «عاشق شدن» بود، چه کنایه آمیز.

تناسبِ دل‌سنگی و آسایش برای گردوهای تر و تازه‌ایست که مغز را شاداب نگاه داشته‌اند. بارِ حجیمِ شرم از در و دیوار و نگاه‌ها فشارم می‌دهد و اصراری برای راست کردنِ کمر ندارم. دولا دولا می‌شود بی‌دل و ماجراجو، میان گریه قهقهه زد و از زیر وزنه‌ی آویزانِ ساده انگاریِ مردانه‌ی مفهومِ عشق و تملک خزید، تصویر آلاتِ آویزان را می‌شود در ذهن داشت و خم خم لذت جست. هیستریا مرا مدام می‌برد به مقصد خسته‌گی آورِ جنسیت، زمانی نزدیک مردی به من گفت «تو مادرم نیستی.»

مبتذل‌تر از عشق در بستر در خاطرم نیست. چرا؟ خاطرم صفحه‌ی سفیدیست که گریخته‌هاش، کلماتِ دردند. سفید مثل پیراهن پسرکم در تصویرِ کودکی. هزار واژه تنِ عشق کردم و نازیبا ماند. زیبا آن چهره و نگاه و گرمای روح بود. کدام روح؟ عشق، درد نفرت آورد و این شاید گریزِ دسته کلماتِ دیگریست از برای شرم.

آه از نگاه، از شادی و آرام. نگاهم که می‌کنی شادی و آرام مرا سنگ می‌زنند، چشم‌هات خالیست، زمانی یاقوت‌هایی رو به رو داشتم که دلم را می‌جُستند. پشت نگاهت، دلِ سنگت برام آرزو می‌کند شادی را بیابم. تعارضت را برای من می‌آوری و همان طرزِ با شکوهی که مجذوبِ حکم راندن بر زنی، حکم می‌کنی شادی را. شادی می‌خواهم چه کار؟ جانت را می‌خواستم عزیزجان.

ببخشید، این یک نفرت‌پراکنیِ عریان است

  • روشنا
  • جمعه ۲۳ دی ۰۱
  • ۰۱:۴۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

yanmaktan

  • روشنا
  • شنبه ۳ دی ۰۱
  • ۰۰:۰۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب