۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

سرِ کاریم

  • روشنا
  • شنبه ۲۷ خرداد ۹۶
  • ۰۲:۴۳

گاهی شک می‌کردم مگر آن دختر کناری که نشسته‌ بود روی تمرکزم و تمام مدت با دفترچه‌ی سوال حال گند خودم و صورت گر گرفته‌ی خودش را باد می‌زد یک چیزهای بیش‌تری گیرش آمده باشد.

.

  • روشنا
  • شنبه ۲۷ خرداد ۹۶
  • ۰۲:۲۷

«وقتی تو باز می‌گردی»،

ما هر دو در پوچیِ شیطان غرقیم. در حجیم بودنِ بی‌چیزی.

می‌کوشیم تا دیگری را به آسوده‌گی برسانیم اما ناتوانیم.

"وقت" و "تو" و "بازگشت" واژ‌گانی پنهان‌کارند از فاجعه‌ای که ما در آغوشش بی‌باک افتاده‌ایم. نیاسوده‌ایم. من و تو نه. این جهنم مرا در خود کشید اما عادت هرگز نه!

وقتش می‌رسد و بعضی‌ها هرگز نخواهند دانست. ندایی می‌آید که شنیدنی نیست و من حتی به بقای ادراک هم شک دارم. آن گاهی که حقیقت را با ابزاری جز چشم برای روح ما روشن کنند، کلام و زبان و واژه چه‌طور می‌تواند این بار را متحمل شود اگر حالا از ما پوشانده آن چه را که سهم ما بود؟

من انگاری از هیچ چیز نمی‌ترسم جز بقا.

.

  • روشنا
  • شنبه ۲۷ خرداد ۹۶
  • ۰۲:۱۵

حتی وقتی روح عاصی‌ات از شدت و فشار فراقِ رفیقِ سیریش تنت جیغ می‌کشد و زمین با منت، تحمل تعفن قالب پیزوزیِ جسمت را قبول می‌کند ،

وقتی این لب‌خندها زیر آن چشم‌ها جلوی آن زبانِ خسته‌گی ناپذیرت فقط وقت‌هایی به هویتشان لا به لای سطور من باز می‌گردند که کسی کابوس ببیند،

آن وقت بگو مَرد! ای مجازی بی‌معنی و بی‌اهمیت از بشر! چه چیزی برای عَرضه داری؟


آن وقتی که نمی‌دانی برای چیزهایی می‌جنگیده‌ای که مردمان حتی در تاریخ هم چیزی در باره‌شان نمی‌خوانند،

خراب می‌شوی؟

آبادی ای نداری برای جبران بی‌چاره.

...

  • روشنا
  • شنبه ۲۷ خرداد ۹۶
  • ۰۱:۵۴

من فکر کردم با شیطان ملاقات کردم امروز صبح

وقتی توی یک زاویه‌ای از آینه فقط تو را می‎دیدم.

لعنت به تو و حس های لعنتی ای که برای قلب آدم می‌آوری.


لعنت به این قلب، به این قالبِ تن. مطمئناً من تنها مخلوقی ام که خلق شده.

مطمئناً تو نخواهی توانست نظر مرا عوض کنی.

مطمئناً تو و سایر ضمایر کثیف ترین دروغ های عالمید.

هیچ حرفی در اتوبوس آزاده‌گان زده نشد. دست کشیدم روی کلفتی سبیل‌های وز شده‌ام که توی دهانم می‌رفتند و به خسته‌گی ام یک پک دیگر زدم و بی‌هدف ترین نگاهم را دوختم به لب‌خند مسخره‌ی خطوط سفید و زرد وسط جاده. 

اما من هنوز نرسیده‌ام. می‌رسم اگر بروی گم بشوی توی پیچِ کمر رقاص کسل کننده‌ی انحراف این جاده‌ها، من راحت تر می‌رسم.

یه خیالت بی‌‌هدف می‌بافم. از خیالت مریضم. از ابراز خیالاتت مریض تر.


می‌خواهم یک هو بزنم زیر همه‌چیز. همه‌چیز. همه‌چیز.

این راهی‌ست که می‌روم و این بار لطافتی توی دروغ های عالم نیست ؛ تو کثیف ترین و راست‌گو ترین دروغ عالمی. من با نفس‌هات کشته‌امت و درد کشیده‌ای بالاخره یک بار تو هم.



- چه عنوانی دارد این کوفت آخر؟

اذیتم

  • روشنا
  • جمعه ۲۶ خرداد ۹۶
  • ۲۳:۲۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

.

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۹۶
  • ۰۲:۳۹

من خوب می‌شوم. اگر تو بخواهی. من که خیلی خواستم. این مصدر خواستن به تنگ آمد و تو که در تفاسیر الطافت نوشتند : دعوی گر در مقام فاعل، "هر دعا کننده‌ای" ست، بی‌واسطه... هر چیز بودم انگار جز "داع".

مشکل انشاهای من اگر اول می‌شدند این بود که از تو خواستم مرا به خودم باز گردانی. 

باید از من می‌خواستی خودم را به تو بازگردانم.

نخواستی؟ من نمی‌دانم.

گفته بودند تو بر درخواست بی‌احتیاجی، رفتند. یادم رفت. گُم شدم.

اما تو خوب‌ می‌شی

  • روشنا
  • سه شنبه ۲۳ خرداد ۹۶
  • ۰۱:۰۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دور باطل

  • روشنا
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶
  • ۲۲:۴۵

می‌نویسم : آرامش از من گریزان است.

می‌گوید : تو از من.
می‌گویم : من خوب نیستم.
می‌گوید : تو خوب ترین آدمی که دیده‌ام.
می‌گویم : من ساده‌تر از نوشته‌های منم.
می‌گوید : ساده برای من یعنی خوب.
می‌گویم : خوب نگاه کن.
می‌گوید : خوب تر از این نمی‌توانم ببینمت.
 
حافظ اما می‌گوید : خطاکاری ؛ چه بخواهی چه نخواهی. چه بمانی چه بروی. چه دیر کنی چه تعجیل.
 
این هم سهم من از گناهان بی‌اختیار و ناخواسته که معتاد شده‌ام به توبه‌های بی‌حاصل ازشان.
 
من چه کرده بودم؟
 
 
 
- دستم بهل، دل را نبین

ز دانش‌مند مجلس باز پرس

  • روشنا
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶
  • ۱۶:۵۴

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند


مشکلی دارم ز دانش‌مند مجلس بازپرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کم‌تر می‌کنند؟


#خاطره_شد

#خانم_صبوری_صبوری_کن

دیگه نمی‌‌بینمش :(


ندارد دل . دل اندر وِی چه بستی؟

  • روشنا
  • سه شنبه ۱۶ خرداد ۹۶
  • ۲۱:۵۵


دیدی باز دستم نرسید به قلبت؟

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۵ خرداد ۹۶
  • ۱۹:۵۹

دارد غروب می شود و مثل کرم شب تابی که می رود تا ستاره شود، لا به لای نفس های پرعمقت قد می کشی..

در حالی که از این و آن نگاه می دزدی و با خواهش لنزی که تو را در یک قاب تنهایی می خواهد جدل می کنی، نگاه سخت و خسته ات را که القصه همیشه خیلی لطیف و مهربان با نبودِ چیزهایی که در من می جویی تا می کند، برای نگاه خالی از کلامم ارزان می کنی.

من لب خندهای کشنده ای ندارم و تو هم که یا مشغولی به دل بری با ابروهای گره خورده و یا ساختن آهنگ های کمدی با قهقهه های بی محابات، نشسته ای این جا و برای خاطراتمان به صورتم لب خند می زنی..

یک طور قشنگی

با لب های کبودت که وقتی بالا و پایین می روند سطح زیادی از لثه های خیلی صورتی تو را آشکار می کنند به همان طرز بامزه که با آشفته گی دندان های سفیدت کنار می آیند...

و من خنده ام می گیرد! از همه ی چیزی که دیگران از سختیِ ظاهرِ تو طلب می کنند و نمی دهی شان.

و تو این جا نشسته ای با خلوص از بلندی قدت برای مقادیر منفی قامتم در چاله ای که با دست ها کنده ام، اسراف می کنی.

یادم می آید گفتی لب خند را با من شناختی و خجالت می کشم از مقایسه ی چیزهایی که برای هم در سفره ی "فاصله" گذاشتیم..

با تمام هیچی که از ما برایم مانده نگرانم این لب خندت را نشان چشمان دیگری بدهی که به طبیعت قدر من اطمینان و محبت نداشته باشد..


روی لبِ تر و خون آلودِ تاقچه ی خاطره، در فاصله ای حجیم از من نشسته ای و به قدم های آویزانم که مدام تکانشان می دهم گیر نمی دهی...

باز می گردیم به تصاویر دو سالِ پیش و وِردهایی که کشف کردم روی لب هایت از اثر درد... درد از غم هایی که از اجزای صورت خودت هم نهان می کردی و غروب ها می توانستم توی شیشه ی صیقلی حضورت ببینم در زوال نور چه طور جانت را می خورَند درحالی که تو با یک مددجویی عجیب از وردهات همین لب خند نایاب و آفتاب و مه تاب ندیده ات را فدای ناشکری های من می کنی.

و تو هنوز سعی می کنی نا دیده بگیری این را که من چه طور گل برگ های غنچه ی هستیِ آرمان گرای تو را با هر کلمه می کَنم و این از اختیار گذشته و اما خوش به حالم که به اجبار نرسیده ست...

می پرسی : چرا دیگه با من حرف نمی زنی؟

اشک هایی که نمی ریزم دارند توی دلِ تاریخ ما داد می زنند و تو برای سوالت نیازی به لمس آن ها نداری. ما هردو خوب می دانیم و تو هنوز برای حال دلت نگران نمی شوی اگرچه من خیلی...

بلند تری از پرسش مستقیم ابیات "ای ساربان"ی که برای لست سین عه لانگ تایم اگوی من پنج ماه پیش امیدوارانه فرستادی. من و این غروب ها بیش تر از آخرین آدم خوش بختی که عاشق فکر کردنش بشوی می دانیم تو مخلوقِ امیدی.

و اما کوتاه ترم برای پر کردن فاصله ی یک قرن تا آغوشِ با ایمانِ تو.

بعد از همه دعواهایی که مریضِ حالات محافظه کارانه شان هستم باید تسلیم شده باشی مقابل سلاحی که خوب می دانی گلوله هاش ته نمی کشند و هرگز به روی تو نگشودم، گریه...

بخواهی، نخواهی، برای خودخواهی این نگاه عسلی دیر شد و ما با گذاشتن همه دارایی مان توی این فاصله ی درازِ میانمان یک طورهایی داریم تلاش می کنیم دومین سال گردمان را آب رو مندانه برگزار کنیم.

و من فقط بعد از آن که گُم کردی ام، ستاره های بیش تری دیده ام و از بدبختی آدم هیچ کدام قدر تو مهربان نیستند و بلند قد...

و من باز نمی گردم به پاسخ پیام های تو

که اگر تو می توانی باز گردان مرا به خودم...

Can't Stop The Feeling

  • روشنا
  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶
  • ۱۹:۰۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

و در افق های دور لگد مال شدم

  • روشنا
  • سه شنبه ۹ خرداد ۹۶
  • ۱۹:۱۲

گفتم: داری به من بی توجهی می کنی. - -_

گفت : ببین بچه، من تو کل عمرم به بشری توجه نکردم اون قد که به تو کرده م.

اعطنی صبراً..

  • روشنا
  • جمعه ۵ خرداد ۹۶
  • ۱۶:۵۷

اللهم اجعلنی بقسمک راضیهً...

بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت

  • روشنا
  • پنجشنبه ۴ خرداد ۹۶
  • ۲۰:۱۶

همه صفحه ها را می بندم، وای فای و بلوتوث را خاموش می کنم، کابل ها را بیرون می کشم، کلیپس های روی سرم را در می آورم، چراغ ها را خاموش می کنم. در را می بندم و به این خیال که پشت در قالَت گذاشته ام سعی می کتم تنهایی ام را توی رخت خوابم خواب کنم...

اما تو

فکر می شوی و از در می گذری و وسط هال نیمه شبم میهمانِ ظالم می شوی.

باد گرم می شوی و بر تن خسته ی کویرِ خوابم می وزی.

جاده می شوی و به آزار قدم های جست و جو گرم دراز می شوی وسط راهی که جز رفتن و پایان بردنش چاره ندارم.

دست آخر نمی دانم چه می شود که در آغوش آزارت، خواب مرا به اتاق شکنجه ی رویا می برد.

رویا ها که خسته می شوند و معلق می مانم، ناگاه

صبح می شوی و حال شاعران و منتظرانِ به صلیبِ شب کشیده را به هم می زنی تا خوابِ کوتاهم را گردن بزنی.

بیدار که می شوم انگار رفته ای

نه که نرفته ای

درد می شوی و بر مساحت کوچک پیشانی ام می تازی.

هوای ناپاک می شوی و نفس های مرا می بلعی.

سرفه های خشک می شوی و از چشم هام بیرون می زنی.

یک 325 می اندازم بالا.

می روی...

نه که نمی روی

یک چیزی شبیه درد شده ای و توی دلم مدام می گردی.

به تهوع می رسی و منصبش را غصب می کنی.

یک 325 دیگر

خسته شده ای؟

نه حتی ذره ای.

با درمانده گی نشسته ام و می خوانم "2 استامینوفن در روز حال آن هایی را که ناراحتی عاطفی کشیده اند به مقدار قابل توجهی خوب می کند."

و تو این جا کنار من نشسته ای  به دم کرده ی گیاهی ام لب می زنی...

قدری بارید که گِل شد

  • روشنا
  • پنجشنبه ۴ خرداد ۹۶
  • ۱۶:۵۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب