۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • روشنا
  • جمعه ۳۰ تیر ۹۶
  • ۲۲:۰۵

شوربختانه این تنها و آخرین پناه‌گاه منه که توسط هزار سرور و دیوایس چک می‌شه.

 

چراکه کشوهای من توی خونه امن نیستند.

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۶
  • ۱۹:۴۸

وقتی تو توی هنجار ها و رمانتیسم ایده‌آل و فلسفه‌ی کمالت سکته‌ها می‌کنی، آن‌ها زنده‌گی را فقط زنده‌گی می‌کنند.

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۶
  • ۰۰:۲۳

 از مهمونی بدم میاد، از فامیلامون بدم میاد، از صحبت در مورد زنده‌گی مردم به خصوص خودم که اگه تو عروسیم ام نرقصم خیلی خیط می‌شه بدم میاد، از صحبت در مورد چیزای گرون دست و پای مردم بدم میاد. از این‌که مبل خونه‌مون رو عوض کنیم وقتی کاملاً سالمه و راحت برای مد و مهمونایی که ازین به بعد قراره بیان بدم میاد. از مدل فوق کلاسیک مبلی که انتخاب کردن بدم میاد. از این‌که در مورد من صحبت می‌کنند و پُز دقیقاً نمی‌فهمم چیِ منو می‌دن بدم میاد. از موندن زیر بغل خیس و عرقی عمویِ بابا که سال تا سال نمی‌بینمش و این‌که جلو این‌همه بی‌شعور لپم‌و گاز می‌گیره بدم میاد. از این که زیر هزارلا شال خفه شده‌م و در مورد موهام که تو عروسی چی بشه حرف می‌زنند می‌میرم. از این‌که قدری بوس و ماچت می‌کنند که بوی آب دهن بگیری و دل و روده‌ت بپیچه به هم بدم میاد. از این‌که وقتی شروع می‌کنند به اظهار فضل زل می‌زنند توی چشمِ آدم بدم میاد. از این‌که وقتی می‌گم «بابا...» هرکسی غیر از بابا بر می‌گرده و چشم می‌دوزه به دهنم یا می‌گن «جان»، از این که تا از دهنم در میاد «دلسترو بده» چند نفر شیرجه می‌رن، دو تا دلستر و یه پاتیل یخ جلو م می‌ذارن بدم میاد. ازاین متنفرم که دنبال یه دست آویزند برای تمجید ازت. شده سلیقه‌ت توی انتخاب دم‌پایی ای باشه که دم دره. :/ از این‌که من ژنتیکی مهندس کامپیوترم و احتمالاً این‌ رو که یخ‌چالشون تو خونه دیگه بوق نمی‌زنه هم می‌تونم توجیه کنم، 

 

مریضم.

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲۱ تیر ۹۶
  • ۰۱:۵۱

دلم آدم‌ها و چیزهای وفات یافته را طلب می‌کند...

 

 

کلماتم

فقط

پا نمی‌دهند.

 

اعطنی پااندازاً. :(

  • روشنا
  • سه شنبه ۲۰ تیر ۹۶
  • ۰۱:۰۲

وقتی توی روشنایی اسکرین و ماجرای کتاب غرقم، توی تاریکی دور و برم گم می‌شم و شمال و جنوب و جای در اتاقم‌و یادم می‌ره.

 

و اصلاً دوست ندارم ازین ابهام بیام بیرون، یک‌کمی حس محدودیت و ابعاد مشخص اتاق‌و متزلزل می‌کنه.

این مزخرف، تازه جذاب‌ترین حسیه که این سه چهار ماه تجربه کرده‌م.

  • روشنا
  • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۶
  • ۱۲:۰۸

I tell myself in every way I won't be doing this again
And tomorrow's a brand new day


I remember less and less and mostly things that I regret
In my phone are several texts, from girls I've never met
And in the pocket of my jeans are only coins and broken dreams
My heart is breaking at the seams and I'm coming apart now
Now things are looking up, I'll find my shoes right next to the oak tree
And I'll get a bus straight into town and spend the afternoon
Looking around for the things that I left on the ground

  • روشنا
  • جمعه ۱۶ تیر ۹۶
  • ۱۳:۵۳

بیزارم از وفای تو [این] روز و [این] زمان

  • روشنا
  • جمعه ۱۶ تیر ۹۶
  • ۰۰:۳۵

I don't wanna buy what they're sellin' these days
Sayin' feelin' and fallin' is all a mistake, no, no
And why does everybody look at young hearts?

They started sayin', when you can't hide, run
When you can't run, hide
Started thinkin' love's a loaded gun
Nobody wants to fight
And when did we all start thinkin' that the world

و از تو درباره‌ی کنکور می‌پرسند...

  • روشنا
  • جمعه ۱۶ تیر ۹۶
  • ۰۰:۱۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بسم الله الرحمن الرحیم

  • روشنا
  • سه شنبه ۱۳ تیر ۹۶
  • ۱۶:۴۶

...

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۲ تیر ۹۶
  • ۲۲:۲۸




دریافت

بدبخت، مدرسه هنوز تموم نشده

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۲ تیر ۹۶
  • ۰۱:۵۹

- خدایا من کِی آدم می‌شم؟

.

.

.

.

ندا میاد :


  ... فردا صبح ساعت شیش و نیم.

How Far I'll Go

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۲ تیر ۹۶
  • ۰۱:۳۴
وقتی برای اولین بار توی این ماه های آخر به مقوله‌ی "بعد کنکور" ؛ (به طور دقیق اون دو ماهی که واقعی زنده‌گی می‌کنی)، فکر کردم، اولین چیزی که به ذهنم اومد، اون قسمت ارمیا بود که برگشته بود از جنگ. توی کتاب ارمیا، نه بیوتن. اون قسمتی که بین وقایع و سیر اتفاقات مرتبط با همِ داستان، بی‌ربطی‌ش، خامی و انگیزه‌های درونیِ امیرخانی توی هیوده ساله‌گی رو آشکارا توی چشم می‌کرد ؛ 
ارمیا - تاکسی - آهنگ‌های تاکسی‌ای - جاده‌های شمال - تفکر - تعمق - شبِ تنهایی - تنهاییِ آدم - جنگل‌های جاده (شایدم جاده‌های جنگل) - برهنه‌گی آدمِ متعلق به طبیعت توی طبیعت - خوابیدن توی سرما - عبادت - مناجات - شستن تن توی رودخونه - کرگدن - درگیری - آسیب - نجات ...
که هزار چیز رو با هم می‌گفت مِن جمله نقش مشترکی که شب و تنهایی و طبیعت برای یک سری آدم‌های شبیه به هم (در پرستش خدا) و هم‌زمان کلی متفاوت با هم داره. (حتی اگه کوهستان آمریکا باشه برای ابوجمال یا کویرِ یزد باشه برای شریعتی و دشت های مین گذاری شده برای آوینی) 
منتهی این چیزی نیست که بشه به خاطر حس یا ظاهرش کاری رو شروع یا ترک کرد. چیزی نیست که بشه گولش رو خورد. قدری بازی سخته و غلط انداز که یک هو می‌بینی داری یه لذت عمیق رو می‌پرستی چون با طبیعتِ تو هم‌خونی داره و از اصل جا موندی...
خلاصه که دلم می‌خواست یه موقعیتی بود که با دور انداختن تعلقات این آدمِ ام‌روزی و فراموش کردن مسئولیت ها و وابسته‌گی‌ها برای یه مدت کوتاهی با خودم فقط "برم".
اما خب می‌دونم این مهیا نمی‌شه.
هرچند که چیزی که مهیا می‌شه و شباهتش به آزادی خیلی کم نیست، بد نیست. خوبه ؛
انگار یک سری بند که دور گردنم بودند خسته‌ند از فشار چرا که نه من مُرده‌م و بدبختانه خواسته‌ی بندها رو هم اجابت نکرده‌م.
یه چشم انداز قشنگی دارم. یه ذوق بی‌حدی دارم.
دستم بازه برای این که نذارم اون طور که نمی‌خوام ادامه پیدا کنه این زجر.

چرت و پرت های یک آب از سر گذشته ی کنکوری

  • روشنا
  • شنبه ۱۰ تیر ۹۶
  • ۲۲:۲۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مرگ نم نم

  • روشنا
  • جمعه ۹ تیر ۹۶
  • ۰۰:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

Download the feelings from my face

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱ تیر ۹۶
  • ۲۲:۱۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب