۲۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • روشنا
  • يكشنبه ۲۹ مرداد ۹۶
  • ۰۱:۵۳

همون طور که چهارهزار و خرده‌ای خیلی از پنج‌هزار دوره، ۱ و ۵۹ دقیقه‌ی نیمه‌شب خودشو بکشه ۲ نمی‌شه.

 

 

+ خنده‌ی احمقانه.

  • روشنا
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
  • ۲۳:۵۴

لست سین ریسنتلی ای و من سین ندارم...

  • روشنا
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
  • ۲۲:۰۶

صبح پنج شنبه اگه ساعت ۹ از ایستگاه صدر راه بیفتی، مترو خیلی خلوت و دنج و خوشگله. طوریه که تو می‌تونی خودت انتخاب کنی از بین این همه صندلی خالی رو اونی بشینی که با بغلیش ۲تایی اند و آخرای واگن اند. اون وقت تا دروازه دولت و بعد هم از دروازه دولت با خط عوض کردن، تا ایستگاه میدان انقلاب، حداکثر ۴۰ دقیقه طول می‌کشه که به طور متوسط می‌شه ۴۰ صفحه از ساده‌نویسی‌های رمان گونه خوند و ۳۰ صفحه از ترجمه‌های پیچیده‌ی فلسفه‌های رمان‌گونه مثل عصیانگر آلبرکامو رو خوند.

 

تا بازار رو اندازه نگرفتم ولی فکر کردم خوبه بگیرم و بنویسم.

باید تا جایی که می‌تونی همه‌چیز رو به خودت آویزون کنی و چیزی دست نگیری. حتی عینک. به‌تره کتابت رو جلد کرده باشی اما بازم بعضیا هستن که سرک می‌کشن تو متنش یا حتی ازت می‌پرسن اسمش‌و! بعدشم ممکنه یه هه! تحویلت بدن.

توی مترو تقریباً هیچ‌کس در حال کار مفید نیست غیر اون کسی که داره دست‌فروشی می‌کنه یا اونی که چت می‌کنه یا اونی که خوابش برده. بقیه یا فقط هدفون تو گوششونه که صداش عالم‌و کر کرده و به رو به رو زل زدن و یا دارن بی‌وقفه فک می‌زنن و یا در سکوت توی زاویه‌های مختلفِ قابِ دیدشون فضولی‌های محوی می‌کنند. توی تمام این رفت و آمدها فقط یک نفرو دیدم که کتاب بخونه. اونم توی گوشیش بود و اینم ازفوضولیای ما :دی

به نفعته نزدیک آقایون سوار نشی چون همه‌ی آقایون توی مترو رو شون طرف خانوماست. این یه قانونه انگار و همه‌شون رعایتش می‌کنند حتی اگه سرشون رو بندازن پایین!

یه بار کنار یه خانوم میانسالی نزدیک آقایون نشستم که برا نشستنش از جام بلندشده بودم و اونم نشسته بود ولی تا فهمید برای اون این‌کارو کردم همه بغلیاش رو مجبور کرد جمع‌تر بشینن تا من کنارش جا بشم. ^_^ توی گوشش هدفون بود، صدای آهنگشم میومد. :)) گوشی‌ش‌و در اورده بود و باهاش کار می‌کرد. یه خانومی توی یه ایستگاهی سوار شد که لباس زیر خانومونه می‌فروخت! این بنده خدا هم از آقاهای کنار ما خجالت می‌کشید هی آروم می‌گفت «هیسسس هییسسس....» :))) من که تو خودم مُردم از خنده رسماً. :دی

نکته‌ی آخر این‌که توی قطارهای ظهر پنج‌شنبه اگه سوار شی باختی. :)) باید صبر کنی دو تا قطار بیان بکش بکش رو از نزدیک ببینی و اگه قطار سوم بیاد و ببینی باز همون وضعه، سوار سومی نشی باختی. که کلا حالتی غیر این نداره! پس تو اولی رو سوار می‌شی که بمیری. اون‌قدر شدیده اوضاع که نفس بکشی یه طورایی بُردی! چه برسه کتاب بخونی!

- اینا رو از پنج شنبه تاحالا می‌خوام بنویسم، وقت نمی‌شه هی.

  • روشنا
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
  • ۱۶:۳۷

- خب. :( 

 

- خب یه چیزی بگو خب دختر

- چی بگم؟ :/

- بگو از خونه بگو، از گل پونه بگو

- فعلاً که گل پونه پوسیده.

- ای بابا... گُه به این زندگی :)

- واقعا :)))))))

  • روشنا
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
  • ۰۵:۴۳

قسمت بدبین و شکاک و وحشی وجودم باورد داره که اون برای این این‌قدر زیاد واسه‌ی بیرون رفتن با من عجله داره که می‌خواد مطمئن شه چادر سرم نیست. اگر این باشه که بدا به حال اون پست فطرت ظاهربین :|

  • روشنا
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
  • ۰۱:۰۶

می‌دونم آدم افتضاحی ام و ازش رنج می‌برم. هر ثانیه.

  • روشنا
  • جمعه ۲۷ مرداد ۹۶
  • ۱۴:۴۲

اتاق اصلیه قرق خواهر اولیه‌ست. به این صورت که با ریختن انواع لباس و انواع آشغال خالی انواع خوراکی و سی دی و کتاب و کاغذ و لوازم التحریر در انواع موضع ها و به تقریب همه‌ی نقاط اتاق، اون جا به جهنمی بدل شده که هیچ کس طبعش نمی‌گیره ۵دقیقه توش بمونه جز خودش که ولش کنی از صبح تا شب همون جا داره کتاب می‌خونه و به طور وحشیانه‌ای دق دلی این یه سال‌و در میاره. هر کی ام اعتراض کنه، ۴تا فحش می‌خوره و اوضاع تکون نمی‌خوره. 

 

:):

  • روشنا
  • سه شنبه ۲۴ مرداد ۹۶
  • ۰۲:۰۶

فکر می‌کنم شبکه‌های اجتماعیم رو حذف کنم و از این همه قایم موشک بازی خلاص شم ولی بعدش فکر می‌کنم ممکنه باز به‌ش نیازمند بشم و عین اسکلا، یه اکانت جدید. -_-

خماری

  • روشنا
  • يكشنبه ۲۲ مرداد ۹۶
  • ۰۲:۱۵

اولش فکر کردم توی گردش خونم نفس کشیدی و کُشتی. آره تو توی رگم نفس کشیده بودی. عمیق اما بی‌خیال و بی‌رحم. عجیب این که همون موقعی این کارو کردی که بغلت بودم و اون طور مهربون قدیمی نوازشم می‌کردی و قشنگ می‌خندیدی. اون موقع، نم نم و حباب حباب هوای باز دمت‌و فوت کرده بودی. اما گلبولای من اکسیژنا رو ول کردن برای دم تو، هوای بد بازدمت‌و، اون کربن دی اکسیدا رو چسبیدن و با بدبختی بلعیدن. تو بد شدی. فقط زدی. فقط چشم گرفتی. فقط عق زدی. اما هنوز تو فشار پهلوهات بودم. اون موقع بود که فهمیدم این اسارت ابدیه.

 

اما من کُشتمت. روح به خلاف نظر عالم، توی عالم من، هرگز در امان نیست. کُشتمت و نفهمیدی و ذره ذره تموم می‌شی. من توی جسد بی‌رحمت گیر می‌افتم اما دیگه هوی وحشیانه‌ی بازدمت نیست...

  • روشنا
  • جمعه ۲۰ مرداد ۹۶
  • ۲۱:۲۰

اولین استوری اینستا یه حسی شبیه هبوط داشت. ؛))

  • روشنا
  • جمعه ۲۰ مرداد ۹۶
  • ۱۲:۲۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

  • روشنا
  • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۵۱

دو سال و اندی ماه پیش، جلوی همین پنجره، توی همین نور گول زننده‌ی غروب، پشت همین میز اتو ایستاده بودم و همین آواز شجریان رو گوش می‌دادم که شعر عطاره و مانتو و شلوار مدرسه‌م رو اتو می‌کردم و دو دل بودم که توی این کم نوری، پنجره‌ی رفلکس و پرده‌ی نازک اتاق، هر دو حجابی نازک و بی‌اعتماد باشند برای تمام قدم مقابل مرد چشم چرون پشت پنجره که تقریبا هر روز همین ساعت‌ها دم در اون ورزشگاه می‌ایسته و به آقای کمان‌دار کمک می‌کنه وانت خالی کنه.

 

حالا مانتو و شال اتو می‌کنم برای ... برای جلوی دانشگاه تهران که هی بگم : ماه من شو و هی بگه : اگر بر آید.

چه‌قدر کنایه‌آمیز شده اوضاع. توی این ادوار تسلسل راه مستقیمی که پیش گرفته بودم، گم شده و همین ماز دایره‌ای مه‌آلوده. طوری که اگه بعضی وقتا این وسطا بیضی بشه تو نمی‌فهمی. چه‌قدر دل‌زده و بی‌هراسم از آینده‌. دلم می‌خواد چیزایی که می‌خوام‌و بخونم. دیگه بعد دوازده سال دلم نمی‌خواد کسی چیزی بذاره تو دامنم ولی کدوم بشری توی تاریخ، خلاص شده از سایه‌ی شماها که من دومیش بشم؟

دیگه دارم توی حصار ایده‌هام می‌پوسم.

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶
  • ۱۵:۰۸

یارب از هرچه خطا رفت، هزار استغفار...

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶
  • ۰۵:۳۳

این حس داغون و آشنا که شب می‌خوابی و یه خواب مشتق از همه کابوس‌ها و آدم بد های یه دوره‌ی مشخص زنده‌گی می‌بینی و بعد از سه یا چهار ساعت خواب، صبح بلند می‌شی و تلاش التماس‌واری می‌کنی تا به هشیاری کامل نرسی اما این اجتناب ناپذیره. بعد یه درد عجیبی دور چشمات نبض می‌زنه و تو احساس خسته‌گی ولی آرامش مفرط می‌کنی. اون‌قدر خسته و آروم که نخوای هیچ حرفی بزنی.

 

+ توی خواب دوستش داشتم. دستش رو توی دستم گرفته بودم و اون تلخ نبود. خیلی مهربون بود...

برای تو یی که به نگاهم تا ابد ضمیمه‌ای

  • روشنا
  • شنبه ۱۴ مرداد ۹۶
  • ۱۴:۰۶

از در که می‌آیی تو، می‌فهمم که این شب قرار است به درازا بکشد.

 

سلامِ ساده و لب‌خند گشاد و آن دستی که روی سینه است. دورترین تو یی که می‌شناسم. من تو را می‌شناسم؟

سرت را انداخته‌ای پایین. چهره‌‌ی ناآشنات را با فلاکت تحمیلی چشم‌های خالی‌ام و ضعفشان در نگاه داشتنت از این فاصله‌ی دور، خوب تماشا می‌کنم. تو بزرگ‌تر شده‌ای، توی این دنیای فلاکت بار "جا تر افتاده‌ای". زیبایی؟ هنوز نمی‌توانم تشخیص بدهم. هنوز حتی نمی‌توانم مقایسه‌ای بکنم. من صورت تو را ندیدم. تو تنها کسی هستی که هر چه‌قدر توی خلوت به‌ت فکر کنم و در حضورت نگاهت کنم، تجزیه و ترکیبت هم حتی توی ذهنم نمی‌ماند. چرایی‌ش را خوب می‌دانم. تابو های خودم را خوب می‌شناسم. من خودم به تنهایی می‌توانم عاشق خلوص کودکی‌ام بشوم اگر عاشق کسی می‌شود و نمی‌تواند توی چهره‌اش نگاه کند. عاشق؟ عجب کلمه‌ی سخیف و راحت و بی‌ارزشی. چه‌قدر از نام گذاشتن روی احوالم می‌ترسیدم. چه‌قدر از خواستن می‌ترسیدم. چه‌قدر از عشقی که اشعار، مفهومش را یادم داده بودند، می‌ترسیدم. عشق. عجب چیز راحت و سبکی. یاد حاجت به تخلیه و خلا می‌افتم.

و حالا این چه کتاب کنایه‌آمیزی‌ست که آورده‌ام جایی که تو می‌آیی؟ من برای استر نیلسون بگویم داستان را؟ 

می‌خواهم توی وجودم زار بزنم. می‌خواهم تا ابد گریه کنم. نمی‌دانم چرا. واقعاً نمی‌دانم چرا و این غم ناتمام از کجاها می‌آید، این ضعف که مدام توی دلم دایره می‌کشد، از کدام قدرت ناشی می‌شود و من تمام نمی‌شوم هرگز از تحمل.

کنار برادر کوچکت نشسته‌ای و حرف‌هایی می‌زنی که می‌خندد. سعی می‌کنم حس‌های قدیمی خودم را بازیابی کنم. سعی می‌کنم برای اخلاقت دوستت داشته باشم. زنده‌گی من با این التهاب‌ها و دوست داشتن ها به‌تر می‌گذرد.

من اما هیچ چیزم شبیه آن دخترِ عجیب نیست. من خودِ آن گذشته‌ام و آن موقع نبودم. 

من هنوز جوانم و حتی کودک. اما محتاجم بدانم این‌هایی که پرالتهاب و پر ابهام گذشتند، چه بودند. فقد این ورع‌ها و مرزها و خویشتن‌داری‌ها که بعید می‌دانم الان ازم بر بیایند، مرا پیرتر می‌کنند یا خردسال‌تر؟

بالاخره یک روزی باید بفهمم آن همه اتفاق، دقیقاً "چه" بودند. و می‌دانم گذشتن ازش مرا رها نمی‌کند. می‌خواهم بدانم از شرک، از گناه، از این لعنتی که چه بود واقعاً؟ چرا بود؟ چرا شد؟ چرا من؟ چه‌طور من به آن سختی با آن سوپرایگوی وحشی؟ چه‌طور دیگران؟ چه‌طور گذشت آن دوران؟ چه‌طور دیگران گذشتند از آن؟ چه‌طور کسی ازش حرف نزد؟ ما این‌قدر توی محو بودن استاد بودیم؟ چه‌طور "من" ازش حرف نزدم؟ منِ روده‌دراز لعنتی؟ چه‌طور یک گودال به این عمق و عرض می‌تواند نادیده گرفته بشود و تو بعد مدت‌ها از در بیایی تو، بنشینی روی مبلِ کنار پنجره‌ی خانه‌ی عمو الف این ها؟

چرا اثری از آن حس نیست؟ این چی‌ست که سرد شد اگر عشق مرزِ ابد را هم مسخره می‌کند؟ چی‌ست اگر هوس درد به هم‌راه ندارد؟ چه‌طور می‌توانسته‎ام مرگ‎بار دوستت داشته باشم و شب‌ها بخوابم اگر همین چندماه پیش نمی‌توانستم؟ چه‌طور می‌توانسته‌ام چنان بخواهمت و بگویم : نه.؟

و از همه دردناک تر، در این وجود تنها و گم‌گشته و زشت و بی‌اعتماد به نفس و بی‌چیز و خسته و کودک و لج‌باز و منزوی و متکبر با علاقه‌هایی تاریخی و دوست نداشتنی برای همه 7 میلیارد جمعیت جهان، چه یافتی عزیز من؟

 آخرین حرف‌هات یادم می‌آید. بعد از یک وقفه‌ی یک ساله، وقتِ ورشکسته‌گیِ یاهو ؛ برای پیام‌های صوتیِ وداع کننده‌ی من نوشتی : نرو... صدات‌و دوست دارم. صدبار این دو جمله را خواندم و صد بار توی گوشم شنیدم با صدات. از چهره‌ات بر نمی‌آید. از چهره‌ات این چیزها بعید است.

همیشه فکر کرده‌ام به‌تر باشد "دوستت دارم" گفته نشود و این شاید دفاعی تهاجمی از اثر وهم پیروزیِ سپاه خاطرات تو ست.

اما تو توی دوستت دارم هات بی‌پروا بودی. نه دروغ‌گو، نه سوءاستفاده‌گر، نه نفع‌جو. شاید این چیزی‌ست که دوست دارم فکر کنم... اما تو واقعاً هزار بار این را به من گفتی وقتی می‌دیدی راه بازگشتی نیست و این کلمات هیچ‌وقت لوس و دوست نداشتنی نشدند. همیشه، یاد آوری هرکدام، دلم را سوزاند. عجیب سخت سوزاند. تو با آن همه مهربانی.. عجیب دلم را سوزاندی.

من هرگز هم‌راهی به شرافت و مهربانی و خوش‌قلبی تو با قلب تنها و سردم یافتم؟ نه حتی در حد یک رفیقِ سینه‌فراخ. همه ناراحت‌های مغروری بودند که دلشان تنگ می‌شد، نه برای من ؛ از بودنم دلشان می‌گرفت. نه حتی درحد آن دوستت که هی دست به سرش می‌کردی و باز بود. همیشه بود؟ هنوز هست؟ می‌توانم ببینم عجب رفیق زیبا و دوست‌داشتنی‌ای هستی برای آن پسرهای لوده. همیشه می‌خندی. همیشه بخند. من نمی‌دانم چه‌طور می‌خندی. من به‌قدری رقت انگیزم که لب‌خند کسی را که سه جلسه دیدمش برای این‌که بگوید دخترها خنگ‌اند، به یاد دارم و تو... کجای ذهنم جا گذاشته‌ای نقش لب‌خندت را که دست من نمی‌رسد؟

اما سعی می‌کنم یک طورهایی تو باشم. دارم سعی می‌کنم آن آدم زیبایی باشم که زنده‌گی‌ام کم داشت و نیازمند بودم اما خالی شوم از نیاز. این سخت است. این سخت یادم می‌رود گاه گاه. 

اما عزیزم، این شب من با دیدن سر سبکت که پایین انداخته‎ای یقین کرده‌ام قربانیانی که برای آینده‌ام چیده‌ام توی صف خلاصی، مستحق ترینانند برای نا بودی و فدا شدن.

 

- Lana Del Rey - Summertime Sadness 

  • روشنا
  • شنبه ۱۴ مرداد ۹۶
  • ۱۲:۵۰

عزیزم،

 

تحمل تو از این راه دور هم مسکّن می‌طلبه.

  • روشنا
  • جمعه ۱۳ مرداد ۹۶
  • ۱۵:۳۹

وقتی نشستم کنار اون قبر، 

 

صدای خنده‌هات‌و شنیدم. صداش یادمه. چین دور لبات یادمه. نگاه توسی‌ رنگت یادمه. حالت ظریف و چروکیده‌ی انگشتای کشیده‌ت یادمه.

یادم بود روزای آخر گوشه‌ی اون تخت، گوشه‌ی اتاق، مچاله شده بودی و غصه می‌خوردی و چیزایی رو می‌گفتی که تا اون موقع هرگز نزدیکشون هم نرفته بودی. من از اون موقع از پدرت کینه به دل دارم. از پدربزرگم ام کینه به دل دارم.

دلم برات تنگ شد. دلم برای اون داستانای عجیب و ادبی لک زد. برای اون بیت‌هایی که همه مثل بودند. برای مدل ضربدریِ ایستادنت و کمر باریکت که تکیه می‌داد به کف دستت وقتی اون مدلی می‌ایستادی‌. برای «عب نداره عزیزجان» برای «حرص نخور مادرجان». برای گیاه‌شناسی تجربی‌ت. برای اون عشقی که می‌کردی توی ارتفاعات سبز و مه گرفته‌ی اردبیل از چریدن یه بزغاله‌ی کوچوولو.

ای کاش تنها اومده بودم. ای کاش این خلوتت‌ رو یه ساعت فقط با من تقسیم می‌کردی.

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب