۱۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲۳ خرداد ۹۷
  • ۰۴:۵۰

وقتی به ناملاطفت جور در نیامدنِ هرگونه با اصول تو رو به رو می‌شم... فقط دلم می‌خواد حذف شم. کامل... با این همه ادعا. و نمی‌دونم نمی‌دونم نمی‌دونم چرا...

  • روشنا
  • سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷
  • ۰۹:۵۶

دوست دارم این لب‌خندت رو توی قلبم گم و گور کنم...

خواهرم امروز رفت

  • روشنا
  • يكشنبه ۲۰ خرداد ۹۷
  • ۱۹:۲۱

توی خواب و بیداری. آن‌قدر قانعانه (قانع) و بی‌انصافانه و غم‌بار که وقتی بیدار شدم، فکر کردم رفتنش را خواب دیده‌ام.
بیدار شدم ولی انگار یکی پایم را برداشته بود. انگار تکه‌ای از قلبم که آویزان بود، در نهایت کنده شده بود.
بالأخره ایستادم. رفتم بیرون. بقیه را دیدم که لنگ لنگان لب‌خند می‌زدند. هیچ کس هیچ نگفت. انگاری که ما همه‌مان از اول این‌طور ناقص و شل بوده‌ایم و منافق. چنان‌که سحرآمیزیِ لب‌خند را از رو ببریم...

Shut it

  • روشنا
  • يكشنبه ۲۰ خرداد ۹۷
  • ۰۱:۵۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

  • روشنا
  • شنبه ۱۹ خرداد ۹۷
  • ۲۳:۳۹

شناسنامه‌ی من اولِ جنگ سوخت... + (کلیک)

  • روشنا
  • جمعه ۱۸ خرداد ۹۷
  • ۱۶:۲۷

Somewhere in the world, they think they're working for themselves
They get up everyday to go to work for someone else
And somebody works for them and, so, they think they got it made
But they're all just working to get paid the very same...

  • روشنا
  • جمعه ۱۸ خرداد ۹۷
  • ۱۴:۰۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

achievement unlocked

  • روشنا
  • جمعه ۱۸ خرداد ۹۷
  • ۱۲:۱۸

امشب یکی ازون شب‌هاییه که می‌تونم ساعت دو برم از توی یخ‌چال یه دونه باقلوا بردارم، بشینم پشت میز وسط آشپزخونه، با آب یخ بخورمش و به بقیه‌ی رویاهای مسخره و کوچیکم فکر کنم...

  • روشنا
  • شنبه ۱۲ خرداد ۹۷
  • ۲۳:۰۲

عزیزم! به من نگو عزیزم...

  • روشنا
  • جمعه ۱۱ خرداد ۹۷
  • ۱۴:۱۴

ترسیده‌ام از تو من گریخته‌ام از تو...

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱۰ خرداد ۹۷
  • ۰۱:۵۸

می‌آیم. هی، هر شب، هر صبح، هر ساعت... می‌نویسم ولی نمی‌ماند. من هم پاکشان نکنم، یک هو سیستم می‌رود روی حالتِ  :( ، بی‌خبر شارژ تمام می‌کند، دستم می‌خورد نوت پاک می‌شود...

می‌دانم حرفِ بی‌حساب می‌زنم اما مسئله محتوا نیست...

می‌نویسم تا بدانی دل‌تنگم. تا بدانی مدت‌های مدیدی‌ست از سر کردنِ روزگار فقط با تو و یکی دو تا کتاب، توی -به قول بابا- یک دخمه‌ی تاریک و نمور، گم شده‌ام اما تو و تصویر تو در من هم‌چنان کتاب‌ها را دو دستی گرفته‌اید و روی دو زانو نشسته‌اید، مهربانانه. هرقدر که دور شوم، دورم بگذاری، حتی دورت بیندازم. تو هستی. مثل قطعه‌های باقی مانده از ورژنِ Enterprise ِ ویژوال استودیوی latest version ِ نوت بوکِ مفلوک من توی رجیستری که هیچ نرم‌افزاری قادر به پاک کردن و یا حتی پیدا کردن آن‌ها نیست و نه حتی با حالتِ متواضع و مظلومِ manual می‌توانم با ctrl+F ردی ازشان پیدا کنم توی رجیستریِ ویندوزم لعنة الله علیه...

و من فقط نمی‌دانم چرا. فقط می‌دانم توی تاریک ترین زمان‌ها و دیرترین ارتفاعات، همه‌کس نیستند ولی تو با ناله‌های امان نایافته به درگاه خدای خودت، هستی... یقین کردنی تر از هر هستی‌ای.

آسیبِ مصلحت‌آمیز

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱۰ خرداد ۹۷
  • ۰۰:۳۹

طرد شده

به خاطر فکر کردن. به خاطر کلام. به خاطر افکار. به خاطر ابراز. به خاطر ترسناک بودن. به خاطرِ این که دیگران رو یاد چیزایی می‌ندازه که از مواجه شدن باهاشون عمری طفره رفتن.

حقشه؟

شاید آره. شاید حقش نیست با هم چین کسایی بپره یا سوالات ذهنش رو مطرح کنه.

حتی اگه آزادی کمه. حتی اگه آزاده کمه. حتی اگه خودش اسیره.

مثل کل زنده‌گی

  • روشنا
  • سه شنبه ۸ خرداد ۹۷
  • ۲۰:۱۷

هی به خودم می‌گم تا این‌جا اومدی، یه ربع مونده... این یه ربعو صبر کن، بالا نیار. نمی‌تونم که، دست من نیست که، حس تهوع دارم. دست من نیست که. حکایت قم رفتن شده...

تو با قلب ویرانه‌ی من چه کردی

  • روشنا
  • جمعه ۴ خرداد ۹۷
  • ۰۰:۳۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲ خرداد ۹۷
  • ۲۱:۵۲
لامصب حتی متنِ پشتِ قابِ گوشیِ منو خونده اون وقت من حس می‌کنم دو هفته‌ست اصلاً ندیدمش چون دو هفته‌ست استاد بهش نگفته خفه شو و بیا جلو بشین وگرنه سه بار متوالی می‌ندازمت. :|
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب