آن‌شکلی تشنه‌ی کلمات مستقیمِ تو ام که هرکس نداند، می‌گوید کلمه‌ای، سیل است بر عطش و آتشِ درونم که تویی ناجی من، پس بده عزیز و بر این ضعیف رحم بیار... اما نیستی. من می‌دانم که کلمه‌ای کافیست تا در این تمنا غرق بشوم. روح آدم که هرچه فروتر رود و بیش‌تر در عمق بماند، خفه نمی‌شود ؛ فقط بیش‌تر دردش می‌آید. حالا تو بیا و کلمه‌ای هم انفاق نکن؟ بدهی، ندهی، مرگم تویی که زنده نگاهم می‌داری.

ریاضی مهندسی اما نشسته میانِ من و تو، بیش از تو عذابم می‌دهد. میانِ انتگرال فوریه گرفتن‌ها، انتگرالم را می‌گیری و من پیش از رسیدن به جواب‌ها از دست می‌روم، تبدیل می‌شوم به مساحتِ دردمندم که زیرِ نمودارِ "من خوبم" فشارش داده‌ام و نگه داشته‌امش. اما تو با خاطره‌ای همه تلاش‌هام را به گند می‌کشی.

اگر بدانی... از نگفتنِ مرگ‌هام و "چه مرگته تو؟"های تو، خسته نمی‌شوم. از این که نمی‌دانی چه مرگم می‌شود خسته می‌شوم. حالی که در همان ناشنیدنِ "چه مرگته تو؟" استخوان درد گرفته‌ام این روزهای طلسم‌شده‌ی تا ابد جاری را.

اه دیگر. اه که خودت هم که تو را خاک کند، باز برای من آن عمارتِ دل‌خواهی.

همه‌ی این چیزها را نباید بنویسم. اما دستِ من نیست. من مُرده‌ی بت ساختن‌ها و پرستیدن‌هام. ابراهیم‌ها هربار فقط به آن سیرِ وحدت وجود لطف می‌کنند، بت‌ها را یک‌جا خاک می‌کنند. اما چشمان من، باور اگر بکنی، آن‌قدر بلا سرِ من آورده‌اند که به مقادیرِ منفیِ ارتفاعات محتاجم... تو چه‌طور می‌توانی از چشمِ من بیفتی؟ هان؟ مگر که خدا شوی.**


* گفتی که از نهانِ دلت با خبر نیَم... تو در دلی، کدام نهان بر تو فاش نیست؟!

** چنین