وقتی برای اولین بار توی این ماه های آخر به مقوله‌ی "بعد کنکور" ؛ (به طور دقیق اون دو ماهی که واقعی زنده‌گی می‌کنی)، فکر کردم، اولین چیزی که به ذهنم اومد، اون قسمت ارمیا بود که برگشته بود از جنگ. توی کتاب ارمیا، نه بیوتن. اون قسمتی که بین وقایع و سیر اتفاقات مرتبط با همِ داستان، بی‌ربطی‌ش، خامی و انگیزه‌های درونیِ امیرخانی توی هیوده ساله‌گی رو آشکارا توی چشم می‌کرد ؛ 
ارمیا - تاکسی - آهنگ‌های تاکسی‌ای - جاده‌های شمال - تفکر - تعمق - شبِ تنهایی - تنهاییِ آدم - جنگل‌های جاده (شایدم جاده‌های جنگل) - برهنه‌گی آدمِ متعلق به طبیعت توی طبیعت - خوابیدن توی سرما - عبادت - مناجات - شستن تن توی رودخونه - کرگدن - درگیری - آسیب - نجات ...
که هزار چیز رو با هم می‌گفت مِن جمله نقش مشترکی که شب و تنهایی و طبیعت برای یک سری آدم‌های شبیه به هم (در پرستش خدا) و هم‌زمان کلی متفاوت با هم داره. (حتی اگه کوهستان آمریکا باشه برای ابوجمال یا کویرِ یزد باشه برای شریعتی و دشت های مین گذاری شده برای آوینی) 
منتهی این چیزی نیست که بشه به خاطر حس یا ظاهرش کاری رو شروع یا ترک کرد. چیزی نیست که بشه گولش رو خورد. قدری بازی سخته و غلط انداز که یک هو می‌بینی داری یه لذت عمیق رو می‌پرستی چون با طبیعتِ تو هم‌خونی داره و از اصل جا موندی...
خلاصه که دلم می‌خواست یه موقعیتی بود که با دور انداختن تعلقات این آدمِ ام‌روزی و فراموش کردن مسئولیت ها و وابسته‌گی‌ها برای یه مدت کوتاهی با خودم فقط "برم".
اما خب می‌دونم این مهیا نمی‌شه.
هرچند که چیزی که مهیا می‌شه و شباهتش به آزادی خیلی کم نیست، بد نیست. خوبه ؛
انگار یک سری بند که دور گردنم بودند خسته‌ند از فشار چرا که نه من مُرده‌م و بدبختانه خواسته‌ی بندها رو هم اجابت نکرده‌م.
یه چشم انداز قشنگی دارم. یه ذوق بی‌حدی دارم.
دستم بازه برای این که نذارم اون طور که نمی‌خوام ادامه پیدا کنه این زجر.