زن داد می‌زد «اگه سیر نمی‌شی بازم بدم. ها؟ سیر نمی‌شی؟ اگه سیر نمی‌شی بیام. ببین! اگه سیر نمی‌شی بازم بدم.» همین‌طور دیوانه‌وار فریاد می‌کشید و لحنش خوب نبود. پسرک دوید توی یکی از واگن‌ها و زن فقط تهدیدآمیز، به اندازه‌ی چند قدم بهش نزدیک می‌شد و حرفش را تکرار می‌کرد تا این‌که درِ قطار بسته شد. نفسم توی سینه حبس شده بود. چشمم ضعیف بود، مثل همیشه، نتوانسته بودم خوب ببینم. پسرک را و زن را و چیزهایی را که هر یک در دست داشتند. یک تئوری توی ذهنم ساخته بودم که زن، دونات فروشی چیزی بوده و خواسته به پسرک دست‌فروش چیزی برای خوردن بدهد ولی لحنش... لحنش امن نبود. تئوری محتملِ دیگر این بود که منظورش خیلی بدتر از این‌هاست اما باز هم با عقل جور در نمی‌آمد. قلبم آن‌قدر محکم می‌تپید که می‌خواستم گریه کنم. اما مطمئن نبودم برای چه. برای خشونتی که منفعلانه تماشاش کرده بودم یا جوابی که دقایقی پیش از آقای نمی‌دانم کی گرفته بودم.

گوشیم توی دستم و دستم کمی بالاتر از کیفم خشک شده بود. احساس گناه داشت با بغض خفه‌ام می‌کرد و دستِ آخر، من حتی یادم نمی‌آید کی آن چیز چرت و بی‌ارزش را نوشتم و فرستادمش.