ای جان یافته از پسِ به قتل رساندنم
مشکل از آن بود که ماها فکر میکردیم باید توجیه کنیم. اگر تو پیامبر بودی، ماها باید تا نفس آخر باهات میآمدیم. ماها اخلاقمان ثُبات بود، گیر کردن بود. تو آمدی، فریاد کشیدی و ما خشم و بلندیِ صدات را ستودیم و توی خاطرههامان ازش نوشتیم. نوشتیم «عربده میکشید و میگریستیم. او مقدس بود و ما ضعفاء. عربدهها میکشید و از زیبایی و شکوهمندیِ عر عر هاش آسیب میدیدیم.»
تو آمدی، زدی و شکستی، ما پا گذاشتیم روی خرده شکستهها و گمان کردیم زخمهای مقدس بر میداریم و زخم خوردن صواب است و فرو تر رفتیم، در فقر و ضعف کورتر شدیم. چهگونه از هیچ به هیچتر سفر میتوان کرد؟ این گونه که ما کردیم.
من برای دل خودم ندیدمت. من هرگز لحظههایی را که تو به گونهای به گند میکشیدی، دل نداشتهام.
دیوارها را از پشت میکشیدم اما تو آمدی و کشیده شدی پسِ گردن کشیدن هام. من راه حلهای تو و همهتان را با هزار سختی فراگرفتن میتوانستم. اما چرا هرگز تف نینداختم توی صورتهای عبوستان تا راههای دلم را طی کنم؟ من استثمار روانی شده بودم. من استثمار روانی شدهام. و قربانی نبودن کشندهتر از قربانی بودن شده بود، باورم کن. برای یک پله تغییر، من به تمام محو میشدم. آخر چهگونه میتوانستم با این بنای محقر چنین کنم؟
من به افکار مالیخولیاییت نسبت به کردارم و راههایی که از آنها میخواستهای «درست»ـم کنی، اهمیت دادهام. من تحت استثمار تو زاده شدهام و با دستهای تو حلق آویز میشوم و در گودال مرگ گم میشوم. میدانم که این جبر تو ست و من مجبورم اما دانستن کافی نیست. توانستن هم کافی نشده. حداقل گمانش هم کفایت نکرده. من حالم از تو به هم میخورد و ... تو به حالِ من به خودت اهمیت ندادهای. حالی که من هرلحظه تو را در دلم هزار بار کوباندهام و نتوانستهام به افکار مالیخولیاییِ مربوط به منت بیاهمیت باشم.
دیگر ۱۳ سالم نیست. نه حتی ۱۵ و ۱۷. بیست و یک عجب عدد حجیم و سنگینیست. من زیر فشارت مُردهام. ۲ سال و نیمی میشود.
- ۲۴ مهر ۹۸ ، ۱۶:۱۶