خدایا، نامت لقلقهی زبان من است. که با تو هم رابطهای آشفته و سادومازوخیستیک دارم، با تو هم اینسکیوریتی، کودیپندنسی و هیستریا دارم. به قول آقای عظیمی «من از یادت نمیکاهم، اگه سنگم بباره» و حقا که «از اون عشقِ آتشین، چی مونده امروز؟» «عمرش به سر رسید...». خدایا «از فصلِ بهارِ ما دیگه چیزی نمونده».
حالا که ددلاینها گذشتهاند، شدهام بندهی بهانهها و بایولوژی، باورمند به نواقصِ زنانه و دیوانهگیِ مرضی/هورمونی ِ لوتئال فیز و پیاماس و فرانتاللوبِ بیشفعال. برای خر کردنِ خیال دخترک احمقِ توی سرم و خداوندِ جدیدم در آمریکا، قرص خواب را دوتا دوتا میخورم و ساعت سه نیمهشب زل میزنم به مانیتور.
به هرحال، هماره لج ورزیدن و قانونشکنی برای آدم سعادت و عاقبت به خیری که قرار نیست بیارد و واقعا که «چوب دو سر طلا» آقای عظیمی، ایرادی نداره؟
حالا، شش هفت سالی میشود که انگشتانم با کف سرم مشاجرهی مدام دارند. مریضی و دوری و جدایی و مکافات مرا قویتر نکرد، ترسوتر و خاکبرسرتر کرد. هنوز نمیتوانم تصمیم بگیرم لجاجتِ دستنخورده و معصومِ گذشته را که زمینگیر و خرابم کرد، واقعا نمیخواهم برای صدبار از اول زیستن ؛ حتی اگر ختم بشود به محاکمه در دادگاهِ مردانِ خدا و سوختن به جرمِ جادوگری.
تراپیستم میگوید «شما در high emotional state هستید. حتی خشم را خیلی شدید تجربه میکنید.» به هر حال، این یک تغییر و پیشرفت باید باشد ؛ خانمی فوقالعاده عجیب را میبینم که مدام با او مخالفم اما امیدوارم که خاکِ زیر پاش بر سرِ آن مرد شود که به آرزوی «لکان» شدن، روی تخت میخواباندم تا به زحمت زانوانم را از لرزیدن به هم، ثابت نگاه دارم. چرا؟
اسم دیوِ دروغِ مهربانی را توی گوگل سرچ میکنم، به فارسی و انگلیسی. از گوشه و کنار میشنوم تا ماهها منتظر مانده تا بازگردم و انتقام بگیرد. دیگر نمیدانم برای آن احمق کدام انتقام فاجعهبارتر و مرگبارتر از آنچه برای من گذاشته بود، هست. نمیدانم چرا همین برای آن ایگوی گرسنه و نحیف در آن تن چاغ کافی نبوده.
با خودم فکر میکنم دوستش دارم، به دیگری میگویم دوستم داشت. چرا اینطور میکنم و اینطور میگویم؟ نمیدانم. به قول خانم آیلیش «man am i the greatest! my congratulations» امیدوارم بمیرد. امیدوارم جوانمرگ شود و به عذاب بمیرد. پس چرا گم نمیشود از خیالم؟ میخواهم چه کارش کنم؟ مگر حریف فتیشها و خشونت/بیعشقی مردانه میتوانم بشوم که برای خودم خیالپردازیِ مواجهه کنم؟ در سابقهام چنین مهملاتی واقعا بیسابقهاند، اعتراف به ناتوانی در مقابله با خشونتی منتسب به جنسیت. به هرحال تا مدتها دخترها خرگوش بودند و این کودنها را قرار بوده دنبال خود بدوانند و از نفس بیندازند. اما لعنت به مسیری که من رفتم تا اینجا بنشینم و در این حجم، کلمهی نامربوط برای فرار از چیزها علم کنم.
حالی، بعد از آن، من آب رفتم. در و دیوانه شدم. از هرچیز و هرکس میترسم. حالا بعد از دو سال میتوانم ببینم چهطور فکر میکنم هر کس قرار است به من مرگ بدهد. ای کاش میتوانستم بنویسم که چهطور این یک متافور نیست و لیترال است. حالا تراستایشوزی که مادرم با آنهمه تنبیه به من نداد، دو سال است خِرکش کردهام و درحالی که هرروز تقلا میکنم آن را زمین بگذارم، از عشقی که به من ورزید میگویم. چرا؟ کدام عشق؟ این دیگر چه مدل باند کردن با ابیوزر است بعد از دو سال؟
نمیدانم. خدای نامهربانم، گسل تهران را تکانی بده و مغز مرا. قربانت، یکی از بیشمار اکسهای تو.
- ۲۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۳:۱۸