پانزدهم
- ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۶
نمیدانم چرا اینطور شد.
از تهی سرشارم.
هیچ چیز نمیخواهم و همهچیز را.
فردا آغاز دیگریست.
خیلی حرف داشتم ولی ...
.
دعای سمات خیلی قشنگ است.
.
عمارت کن مرا آخر که ویرانم بهجان تو...
از تو تا این شبها، حس غریبی دارم با همه طنزهای منتقد علیه گذشتهی این سرزمین.
من نمیدانم چه بر این آدمها رفته است.
میانشان تویی چهطور میتوانست چنین قد کشیدن؟
ام شب به آستانه ی اولین روز رمضان ایستادهایم زمین! ناز نوازش این ماه مثل باران است به قحطی تو، به خشکی ما... بلند مثل شب، باشکوه مثل سحر... لحظه لحظه مثل روز.
ام شب به آستانهی رمضان ایستادهایم. تنها، تکیده و خواب آلود... خسته شده بودیم، راستش، کم آورده بودیم.
دوستان را به آغوش زمان وا گذاشتهایم و معارف را به معروفات... میان ماندن و رفتن هزار ثانیه را حلق آویز تفکر کردهایم.
دریاب بیلیاقتِ آرمانگرای کوچک مفلوکت را
مولای یا مولای! انت المالک و انا المملوک... و هل یرحم المملوک الّا المالک؟
.
عشق با همه قدمتش، هنوز هم غریبترین درد آدمیست...
تو هرگز آیا صفت عاشق داشتهای میان این حجم اوزان فاعلی، خدایا؟
خدایا واقعاً با اون با فهم و شعوری که یازده فروردین میاد مهمونی دوستی؟! :/
زیر عکس ابوجمال دستخط خودش جا داده شده که :
«قبول شهادت مرا آزاد کردهاست.
من آزادی خود را بهیچ چیز
حتی بحیات خود نمیفروشم.»
چهقدر از حرفش را میفهمم؟ هیچ.
مدتهاست پیِ علت و استدلالِ نهفته پشت حکمها میگردم. شاید پیگیرانهترین و درست و حسابیترین کاری که در حصر این آیین برای خودم کردهام همین باشد.
زمان کوتاهیست به سکوت، نشستهام. زمانی که طولانی شده اما مقابل طول مدت جستوجوگری هام خیلی کوتاه است.
مدتیست مقابل حربهی کودکانهی «دلیلی نداری که بگی» ساکت مینشینم. اصلن قیدی برای صحبت و بحث به دست و پای زبانم حس نمیکنم.
کسی پیگیر جواب نیست. هرکس دنبال توجیه خودش، دنبال بحث لفظیست، دنبال اثبات حق بودن استهزاءِ ما.
میان اینهمه من هم سنگری ندارم. هم لباسهای من اگر همراهی نکنند با کسانی که آشارا بهشان میخندند، بحث نمیکنند ؛ حرف نمیزنند.
به کسی که از خودش بدش میآید، به پیروی خودش میخندد، چه امیدی باید بست؟
...
حرفهای من ادامه دارد. قدر دنیا ادامه دارد.