سر صبحی خوابت را دیدم... زیبا بودی اما بدخلق... زیباییات را میپرستیدم و از داشتنت چنان ذوقی داشتم که نمیتوانستم از بدخلقیات گلهمند باشم.
مغرور بودی، حتی نگاهم نمیکردی... اما میشناختمت... اما مطمئن بودم دوستم داری.
همهی کارهایی را که میکردم تا کمی توجه ببینم، نادیده میگرفتی و هیچ کوتاه نمیآمدی... اما ناامید نمیشدم. نمیدانم چرا این طور دنبال نگاهت میدویدم و این طور قشنگ بودی و این طور نگاهم نمیکردی..
بیدار که شدم، از اثر حسِ داشتنت، یک ربع روی تخت بیحس بودم و ذوق زده. سر میز صبحانه گفتم خواب خوب دیدهام اما هرچه اصرار کردند نگفتمت...
کم کم یاد بیتوجهی ات افتادم و از آن همه اصرار خودم تعجب کردم و
ازین رویا... عاقبت ما به خیر شود...