به فیضِ ابر چه حاصل گیاهِ سوخته را...
- ۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۵۶
نشسته روی یه بلوک سیمانی کنار قبر تو و موری میکنه. میگه «صبورجان، من میخوام صبر کنما، ولی نمیتونم. صبورجان، تو به من یاد ندادی صبر کنم. تو همیشه با من بودی.»
نیم ساعت بعدش بلند میشه یه نگاهی به همه قبرا میندازه، دماغشو میکشه بالا و با دلخوری میگه «فقط اون عزیز من نبود که. همهی اینا عزیز بودن مامان جان. خدا چرا آدما رو خلق میکنه که بمیرن؟»
بعد از شصت سال و اندی بالاخره مرگ تو داره یه چیزایی در مورد زندهگی یادش میده و من انتظار ندارم. خیلی ناامیدانه و قانعانه...
دیدی که چه زیبا
یه زمانایی ولیعصر و فلسطین و تئاتر شهر و انقلاب برای من فقط حسرت بود و اگه جاهایی حسرتِ لذت هم نبود، تیتر بُلد "گاج" و "قلمچی" و "کتاب تست" اذیتم میکرد.
اما امروز مثل هیچوقت نبود. کثافتِ زندهگی توش عیانتر بود. خبری از مدلای شهرستانی و بالاشهری توی دَونتَون با تیپای خیلی تماشایی و چشمنواز نبود. و نه خبر از کولهپشتی به کولهای خندون که دور سیم هندزفریاشون بافتنیای رنگی دارن یا توی بغل هدفونشون توی مکان دیگهای گم شدن. نه بچههای پر از پیرسینگ و تتو و انگشترای جور و واجور و دستبندای عریض، طویل و البته خیلی چیزای دیگه. نه موتور سوارای خوشال و ماشینای بیاعصاب. نه بوق، نه جیغ... هیچی هیچی.
مزهی کارامل ماکیاتوی گرم و شیرین چند دقیقه پیش با چندتا تیکه چیزکیک نیویورکی هنوز توی دهنم بود. نه خیلی سرخوش، شلنگ تخته مینداختم و توی خلوتیِ پیاده رو قدم میزدم. نرسیده به طالقانی، توی پیادهروی ولیعصر یه جا توی ناحیهی موردِ اشارهی "خطر سقوط مصالح" نشسته بود و جلوش دو تا دونه فال بود. همیشه اولین چیزی که توجهمو جلب میکنه قد و قوارههاشونه. خیلی کوچیک بود. دستش یه بسته پفک و بیسکوییت بود. داشت تلاش میکرد پفکه رو باز کنه. به خودم فحش دادم و بهش یه پنج تومنی دادم اما حتی بلد نبود ازش هزار تومن کم کنه. میدونستم پول، زیاد یا کم، بهش نمیرسه. فالو ازش گرفتم. بازش کردم. هم پفکو هم فالو. "کِی شعرِ تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟" هان؟ قبل از اینکه جلوش بشینم زار زار گریه کنم، دست خودمو گرفتم و بردمش تا گذر برادران مظفری. برای اجراخوانیِ کتاب شهسواری.
اجرا خوانی هم تموم شد و من هرکار کردم که از فکرش بیام بیرون، نشد. نشد که نشد. فکر خودش و همهی خویشاوندانش توی خیابونا، متروها، ترمینال و همهجاهای شلوغ این شهر کوفتی... فالو دو باره باز کردم. "کی شعرِ تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟" هرگز. نه حتی حالا. توی راه برگشت، ساعت 9 شب، از همون جا گذشتم و همون جا بود. پفک و بیسکوییتش نبود. خم شده بود توی حفرهی نشستنِ چهارزانوش و سه چهارتا فال دیگه جلوش ریخته بود. سردشم بود؟ مثل مادرِ خامی که کودکشو توی خرابهها برای همیشه جا میذاره... لرزیدم و در حالی که چشم ازش بر نداشتم و تا نهایتِ ظرفیت چرخش گردنم نتونستم بردارم، فقط گذشتم.
من باید برمیگشتم و دستش رو میگرفتم و با خودم میاوردمش و بعدش... نمیدونم. من باید بهش کمک میکردم اما ترسیدم. همیشه برای هر کار درست و حسابیای معطل کردم و میکنم...
من این عذابو با خودم این ور و اون ور میبرم... هر وقت که به من نگاه میکنی، به من اصرار میکنی، به من آویزون میشی، سعی میکنی با من بازی کنی، غصهی دنیا رو میریزی توی دلم... و من همیشه زل میزنم بهت، چند و چونِ احوالتو توی چهرهی گنگ و مبهمت جست و جو میکنم، عذابی رو میبرم که حقمه و... فقط هیچ غلطی نمیکنم...
حقیقتش تو از تک تک دغدغههای من، اعمال روزانهم، عذابهام، وظایفم و خواستهها و آرزوهام مهمتری و من یکی دیگه از آدمهای افتضاحِ این روزها و زندهگیِ کثافتزده و بیرحم تو ام که با انفعال، به این گه وسعت و معنای بیشتری میبخشند. هیچ وقت منو نبخش، منم همین طور. قول میدم.
- تیترِ فال، کنایه وار "دایرهی قسمت" بود و خود فال، بس زور بود و غزلی مزخرف.
- من خرابم. من خرابم ز غمِ یارِ خراباتیِ خویش...