نشسته روی یه بلوک سیمانی کنار قبر تو و موری میکنه. میگه «صبورجان، من میخوام صبر کنما، ولی نمیتونم. صبورجان، تو به من یاد ندادی صبر کنم. تو همیشه با من بودی.»
نیم ساعت بعدش بلند میشه یه نگاهی به همه قبرا میندازه، دماغشو میکشه بالا و با دلخوری میگه «فقط اون عزیز من نبود که. همهی اینا عزیز بودن مامان جان. خدا چرا آدما رو خلق میکنه که بمیرن؟»
بعد از شصت سال و اندی بالاخره مرگ تو داره یه چیزایی در مورد زندهگی یادش میده و من انتظار ندارم. خیلی ناامیدانه و قانعانه...
- ۹۸/۰۱/۱۲