عمریست از آنسویِ عدم میآیم...
- ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۵۷
گاهی آنقدر اسمت را توی ذهنم با ریتمهای مختلف میخوانم که لیریکسِ آهنگها را هم از یاد میبرم و جای کلماتشان اسمِ تو را میگذارم. از دست خودم خسته میشوم، انگار خراب شده باشم که هیچوقت درست نمیشوم. یادم نمیآید چرا دوستت دارم. فقط اجازهی خراب کردنِ همه فرصتها پشتِ نام تو را تمدید میکنم. یادم نمیآید که در تو، برای خودم چیزی جز میلِ ویرانگرِ تحقیر پیدا کرده باشم ؛ از بس که تلاش کردهام نامهربانیهات را جلوی چشمم بیاورم تا لااقل مغزِ خائنم بیخیالت شود و نشده. میبینی؟ من از نامهربانیهات هم بدونِ آن که خودم بفهمم، برای دردهای خودم مرهم میسازم. هرچند اثر نکند... وقتی تو اثربخشترین زهر شدهای، کدام پادزهر جز خودت غیر از مرگ را برای من خواهد آورد؟ اما خودت هم که آدم را نخواهی، جز مرگ کدام پادزهر این زخم سراسری را التیام میبخشد؟ نه حتی تو دیگر. توی تنهایی خودم محاکمه و حبس شدهام.
این شبهای ماه حرام را از این هراس که نمیتوانم از خیالت تقوا پیشه کنم، خیس اشک میکنم اما حتی دستمال کاغذیها هم درست نمیدانند تقاص ایمان و خشوع من نیست که با جان میپردازند... کی به کیست؟ من نگونبختترم از خودم. در معمایی دوار گیر افتادهام و ذهنم گیج و تحت استثمار حواشیست. ظلمتُ نفسی و تجرأتُ بجهلی...
*هرکس به خان و مانی،
دارند مهربانی
من مهربان ندارم
نامهربانِ من کو؟
- چه ادبیات زمختی.
آنشکلی تشنهی کلمات مستقیمِ تو ام که هرکس نداند، میگوید کلمهای، سیل است بر عطش و آتشِ درونم که تویی ناجی من، پس بده عزیز و بر این ضعیف رحم بیار... اما نیستی. من میدانم که کلمهای کافیست تا در این تمنا غرق بشوم. روح آدم که هرچه فروتر رود و بیشتر در عمق بماند، خفه نمیشود ؛ فقط بیشتر دردش میآید. حالا تو بیا و کلمهای هم انفاق نکن؟ بدهی، ندهی، مرگم تویی که زنده نگاهم میداری.
ریاضی مهندسی اما نشسته میانِ من و تو، بیش از تو عذابم میدهد. میانِ انتگرال فوریه گرفتنها، انتگرالم را میگیری و من پیش از رسیدن به جوابها از دست میروم، تبدیل میشوم به مساحتِ دردمندم که زیرِ نمودارِ "من خوبم" فشارش دادهام و نگه داشتهامش. اما تو با خاطرهای همه تلاشهام را به گند میکشی.
اگر بدانی... از نگفتنِ مرگهام و "چه مرگته تو؟"های تو، خسته نمیشوم. از این که نمیدانی چه مرگم میشود خسته میشوم. حالی که در همان ناشنیدنِ "چه مرگته تو؟" استخوان درد گرفتهام این روزهای طلسمشدهی تا ابد جاری را.
اه دیگر. اه که خودت هم که تو را خاک کند، باز برای من آن عمارتِ دلخواهی.
همهی این چیزها را نباید بنویسم. اما دستِ من نیست. من مُردهی بت ساختنها و پرستیدنهام. ابراهیمها هربار فقط به آن سیرِ وحدت وجود لطف میکنند، بتها را یکجا خاک میکنند. اما چشمان من، باور اگر بکنی، آنقدر بلا سرِ من آوردهاند که به مقادیرِ منفیِ ارتفاعات محتاجم... تو چهطور میتوانی از چشمِ من بیفتی؟ هان؟ مگر که خدا شوی.**
* گفتی که از نهانِ دلت با خبر نیَم... تو در دلی، کدام نهان بر تو فاش نیست؟!
** چنین