The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

عمریست از آن‌سویِ عدم می‌آیم...

جمعه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۵۷
  • روشنا

آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند؟

پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۰۱
  • روشنا

من مهربان ندارم. نامهربانِ من کو؟*

جمعه ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۸

گاهی آن‌قدر اسمت را توی ذهنم با ریتم‌های مختلف می‌خوانم که لیریکسِ آهنگ‌ها را هم از یاد می‌برم و جای کلماتشان اسمِ تو را می‌گذارم. از دست خودم خسته می‌شوم، انگار خراب شده باشم که هیچ‌وقت درست نمی‌شوم. یادم نمی‌آید چرا دوستت دارم. فقط اجازه‌ی خراب کردنِ همه فرصت‌ها پشتِ نام تو را تمدید می‌کنم. یادم نمی‌آید که در تو، برای خودم چیزی جز میلِ ویران‌گرِ تحقیر پیدا کرده باشم ؛ از بس که تلاش کرده‌ام نامهربانی‌هات را جلوی چشمم بیاورم تا لااقل مغزِ خائنم بی‌خیالت شود و نشده. می‌بینی؟ من از نامهربانی‌هات هم بدونِ آن که خودم بفهمم، برای دردهای خودم مرهم می‌سازم. هرچند اثر نکند... وقتی تو اثربخش‌ترین زهر شده‌ای، کدام پادزهر جز خودت غیر از مرگ را برای من خواهد آورد؟ اما خودت هم که آدم را نخواهی، جز مرگ کدام پادزهر این زخم سراسری را التیام می‌بخشد؟ نه حتی تو دیگر. توی تنهایی خودم محاکمه و حبس شده‌ام. 

این شب‌های ماه حرام را از این هراس که نمی‌توانم از خیالت تقوا پیشه کنم، خیس اشک می‌کنم اما حتی دست‌مال کاغذی‌ها هم درست نمی‌دانند تقاص ایمان و خشوع من نیست که با جان می‌پردازند... کی به کیست؟ من نگون‌بخت‌ترم از خودم. در معمایی دوار گیر افتاده‌ام و ذهنم گیج و تحت استثمار حواشی‌ست. ظلمتُ نفسی و تجرأتُ بجهلی...


*هرکس به خان و مانی،  

  دارند مهربانی

  من مهربان ندارم

   نامهربانِ من کو؟


- چه ادبیات زمختی.

  • ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۲۹
  • روشنا

آن‌شکلی تشنه‌ی کلمات مستقیمِ تو ام که هرکس نداند، می‌گوید کلمه‌ای، سیل است بر عطش و آتشِ درونم که تویی ناجی من، پس بده عزیز و بر این ضعیف رحم بیار... اما نیستی. من می‌دانم که کلمه‌ای کافیست تا در این تمنا غرق بشوم. روح آدم که هرچه فروتر رود و بیش‌تر در عمق بماند، خفه نمی‌شود ؛ فقط بیش‌تر دردش می‌آید. حالا تو بیا و کلمه‌ای هم انفاق نکن؟ بدهی، ندهی، مرگم تویی که زنده نگاهم می‌داری.

ریاضی مهندسی اما نشسته میانِ من و تو، بیش از تو عذابم می‌دهد. میانِ انتگرال فوریه گرفتن‌ها، انتگرالم را می‌گیری و من پیش از رسیدن به جواب‌ها از دست می‌روم، تبدیل می‌شوم به مساحتِ دردمندم که زیرِ نمودارِ "من خوبم" فشارش داده‌ام و نگه داشته‌امش. اما تو با خاطره‌ای همه تلاش‌هام را به گند می‌کشی.

اگر بدانی... از نگفتنِ مرگ‌هام و "چه مرگته تو؟"های تو، خسته نمی‌شوم. از این که نمی‌دانی چه مرگم می‌شود خسته می‌شوم. حالی که در همان ناشنیدنِ "چه مرگته تو؟" استخوان درد گرفته‌ام این روزهای طلسم‌شده‌ی تا ابد جاری را.

اه دیگر. اه که خودت هم که تو را خاک کند، باز برای من آن عمارتِ دل‌خواهی.

همه‌ی این چیزها را نباید بنویسم. اما دستِ من نیست. من مُرده‌ی بت ساختن‌ها و پرستیدن‌هام. ابراهیم‌ها هربار فقط به آن سیرِ وحدت وجود لطف می‌کنند، بت‌ها را یک‌جا خاک می‌کنند. اما چشمان من، باور اگر بکنی، آن‌قدر بلا سرِ من آورده‌اند که به مقادیرِ منفیِ ارتفاعات محتاجم... تو چه‌طور می‌توانی از چشمِ من بیفتی؟ هان؟ مگر که خدا شوی.**


* گفتی که از نهانِ دلت با خبر نیَم... تو در دلی، کدام نهان بر تو فاش نیست؟!

** چنین

  • ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۲۰
  • روشنا

گفتا که چونی آن‌جا؟ گفتم در استقامت*

چهارشنبه ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۸
هفته‌ها وحشیانه می‌آیند و بدونِ آن‌که بفهمم، تمام می‌شوند. اما به نظر می‌رسد من میان چرخ‌دهنده‌های زمان گیر کرده‌ام و زمانی از من نمی‌گذرد. حدود بیست و پنج روز می‌گذرد که دل‌خوشی‌های احمقانه‌ی خودم را تحریم کرده‌ام اما برای من انگار بیست سال گذشته. تمام همین بیست سالی را که هرگز نفهمیدم دارم زنده‌گی می‌کنم. ترکِ سر زدنِ مدام به بعضی گوشه‌ها خیلی سخت شده. عادت داشته‌ام هر چیز را جمع کنم و بسته‌بندی کنم، بگذارم توی جعبه‌ی نامه‌هام و هیچ خاطره‌ای را پس از خاطره‌های تو دور نریزم اما آن‌قدر بی‌طاقت شده‌ام که اگر تکه‌ای را نگه دارم، روش سجاده پهن می‌کنم و  روزی بیست و پنج ساعت عبادتش می‌کنم.
شنبه‌ها با سر درد و عذاب و اشک و آهِ رفتن به قم و دانشگاه آغاز می‌شود. بعضی شبِ‌شنبه‌ها را حتی خواب می‌بینم توی اتوبوسم یا توی قطار، آن‌وقت اتوبوس آن‌قدر توی ترمینال می‌چرخد و قطار توی آن ایستگاهِ نماز صبح می‌ایستد که پیاده می‌شوم. اما هیچ‌وقت یادم نمی‌ماند آخرش چه می‌شود.
بعدش توی کُماـم تا سه‌شنبه‌ها می‌آیند که یک مومنتِ طلایی دارند ؛ از مترو ی قلهک تا خانه. آن‌قدر این پیاده‌گیِ خم خم و طولانی دل‌پذیر و کشنده‌است که گاهی توی کوچه پس کوچه‌های تاریک خودم را به چرخشِ پای باله پیدا می‌کنم. در حالی که یک گوشه‌ی ذهنم کز نکرده‌ای، میانه‌اش نشسته‌ای و لب‌خند به دست داری. از تمامِ طولِ هفته، از تمامِ طول زنده‌گی، من همان چند دقیقه را می‌خواهم اما تابستان دارد می‌آید تا با شب‌های داغ و نم‌ناکش خرابشان کند.
بعدش چهارشنبه می‌رسد، یک‌سری آدم که گاهی اصلاً نمی‌دانم کی هستند، از هر کجا خراب می‌شوند خانه‌مان. من می‌مانم و دنیای خسته‌گی از کینه و خشم و فشارِ بر تن، با فغانِ "درس دارم، تکلیف دارم، پروژه دارم، ارائه دارم..." اما هرکس به خودش اجازه می‌دهد مرا ببوسد و ناشنیده‌ام بگیرد. یک‌هو دیدی پنج دقیقه از دد لاینِ تکلیفت گذشته و تو نشسته‌ای وسط اتاقِ خواهرت و دوست خواهرت بی‌اجازه آمده تو، نشسته رو به روت، مغزت را دستش گرفته، می‌کوبد روش و می‌گوید "اگه نری هوش مصنوعی کاری باهات ندارم." در حالی که کل مکالماتت با او تا کنون به ده کلمه هم قد نمی‌دهد. بعد از آن‌طرف، آن یکی دوستش از توی اتاقت که از خیرش گذشته‌ای، سرک کشیده به نواحیِ ناپیدای میزت، فریاد می‌کشد "[اسم خواهرم با کِش]! این کتابِ "محاسبة النفس" مال کدوم درس خواهرته؟" و تو با خجالت و خشم لب می‌گزی که "ابله، من اینو خودم می‌خونم".


آری عزیز من، «ما بی‌تو خسته‌ایم. تو بی‌ما چه‌گونه‌ای؟»


*گفتا کجاست آفت؟ گفتم به کوی عشقت...
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۲۱
  • روشنا

شنبه ۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۸
می‌دانی؟ من دلم برایت می‌سوخت وقتی پشته‌های ماشین‌های پوش داون ور افتادند. دلم برایت تنگ می‌شود وقتی رندوم اکسس مموری‌ها دست‌رسیِ آسان و حذف و اضافه‌ی بی‌محابای اطلاعات از حافظه را، به اختیارات آدم‌ها در ارتباطشان با ماشین‌ها می‌آورند. هرگز گفتمت چه‌قدر مرا یاد ماشین‌های فاینایت می‌اندازی؟ حالی که مرا، وقتی تلاش می‌کنم از تمام پتانسیل‌های انسانی‌ام استفاده کنم، ساده‌تر از هر احمقی پشتِ ماشین‌های تورینگ حذف می‌کنی، هر وقت اراده کنی به تمامم دست‌رسی داری... من برای خلق انسان شکستم یا تو برای اختراع ماشین‌ها؟ هنوز معلوم نیست اما هر بازگشتی تعیین کننده است و انگاری این بار تویی که برای خنگ‌بازی‌های من الگوریتم می‌نویسی. الگوریتم‌های بازگشتی که مغز مرا درد می‌آورند، تا حلقِ ظرفیتم می‌نشینند و مرا پر می‌کنند از تو...
تو می‌دانی که هیچ‌کدام از این‌ها را i don't literaly mean دیگر؟ نه؟ می‌دانی که خودم هم نمی‌دانم حقیقتاً چرا تو برای من چنینی؟ گمانم همیشه دانسته‌ای.
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۵۹
  • روشنا

"گورِ جدِ حرف‌ها" پیامِ ما

پنجشنبه ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۱۱
  • روشنا