میدانی؟ من دلم برایت میسوخت وقتی پشتههای ماشینهای پوش داون ور افتادند. دلم برایت تنگ میشود وقتی رندوم اکسس مموریها دسترسیِ آسان و حذف و اضافهی بیمحابای اطلاعات از حافظه را، به اختیارات آدمها در ارتباطشان با ماشینها میآورند. هرگز گفتمت چهقدر مرا یاد ماشینهای فاینایت میاندازی؟ حالی که مرا، وقتی تلاش میکنم از تمام پتانسیلهای انسانیام استفاده کنم، سادهتر از هر احمقی پشتِ ماشینهای تورینگ حذف میکنی، هر وقت اراده کنی به تمامم دسترسی داری... من برای خلق انسان شکستم یا تو برای اختراع ماشینها؟ هنوز معلوم نیست اما هر بازگشتی تعیین کننده است و انگاری این بار تویی که برای خنگبازیهای من الگوریتم مینویسی. الگوریتمهای بازگشتی که مغز مرا درد میآورند، تا حلقِ ظرفیتم مینشینند و مرا پر میکنند از تو...
تو میدانی که هیچکدام از اینها را i don't literaly mean دیگر؟ نه؟ میدانی که خودم هم نمیدانم حقیقتاً چرا تو برای من چنینی؟ گمانم همیشه دانستهای.
- ۹۸/۰۲/۰۷