دلم برای مادربزرگم میسوزد. بیشتر از سوختن، گاهی حتی میترکَد. هیچوقت خیلی دوستش نداشتم و این خودش شدت احساساتم را بیشتر میکند. توی خانهشان، بدون پدربزرگم، صراحتاً باید رید.
شبیه بیماری میماند که پرستار و یا شاید نگهبانِ شبانهروزیِ 40 سالش مُرده. حالا خیلی تنها شده و بیماریهاش به طریقههای عجیبی بارز میشوند. رفتارهای وسواسگونه و کنترلگرانهاش جلوههای خندهداری گرفتهاند. کسی نمیتواند تحملش کند. گمانم من توی این کار از همه بهترم. من معنیِ دوم و مقصود اصلیِ همه حرفهاش را، ساده، ایگنور میکنم و با او فقط توی سطح زندهگی میکنم. این رازِ پایداری رابطهی ماست. برای همین نیمهشب به خواهرم زنگ میزند و خواهرم میخواهد از دستش خودکشی کند اما حتی شمارهی مرا ندارد.
نشسته رو به روم، دستم را در دستش گرفته و هر از گاهی بوسهای روش میکارد. تلاش سختی برای مانع شدنش نمیکنم اما حس خوبی هم ندارم. حرفهای خندهدار میزند. میگوید که خودش هم مثل من بوده (هست)، موهای بدنش کم بودهاند. نمیگویم که کندهامشان، میگویم «مامان جون عینک چشمت نیست. :))» یا مثلاً میگوید «تو دختر منی و انقد خوشگلی؟». دلم میخواهد باورش کنم ؛ این بار نه به خاطرِ زیبایی، به خاطرِ مهربان بودنش. اما میدانم باید بگذارم پای همان سوء استفادههای عاطفیِ معمول و متعارفش.*
من اینجا، توی این خانه، همیشه موضوعِ اصلیِ بحث بودهام. اما وقتِ بیماری و زاری حضور نداشتهام. مادرم تلاش زیادی کرد که میان بچههاش تبعیض قائل نشوند اما همین مادربزرگِ گنگسترم سرکردهی تِر زنندهگان توی تلاشهای مادرم بوده. گاهی حس میکنم دیگران هم دنبالهرو (انگاری). دلیل حضور من هم اینجا، وقتی هیچکس نمیتواند مادربزرگم را اینطوری تحمل کند، همین است. میپرسی چه طوری؟ طوری که توی قصرِ گرانقیمتش نشسته، کلاس پیلاتس میرود، در جلسات عرفانی سلسلهی موی دوست شرکت میکند، کتاب میخواند، لباس میخرد و میدوزد، ماشینش را میفروشد و یکی جدید میخرد، مربا و ترشی درست میکند و ارث بچههاش را نمیدهد. خندهام میگیرد. نمیدانم چرا. لحظهای دلم میخواهد بهش کمک کنم تا از پس خورههای توی روانش بر بیاید و لحظهای دلم میخواهد برای مراقبت از مادرم و محمد و خاله به قتل برسانمش.
هیچوقت توی دستهی ابژههای اولیهی من جا نشده. آنقدر مقابل تیرهای چوبیِ خفن هدفگیری شدهی حرفهاش، دیوارم، خودش را هم خسته میکنم. با من بخند، من مامان جون را خسته میکنم! تو نمیتوانی حرفهای دیوانهوارِ ابژهات را ایگنور کنی. برای همین به همه کسانی که ترکش کردهاند، حق که چه عرض کنم، یک شکلات هم باید داد. فقط نمیدانم چرا مادرم رهاش نمیکند. حتی وقتی مطمئنش میکنم که من هستم.
پدربزرگم که توی آی سی یو بود، اولین کلمهای که پس از مدتها به زبان آورد، نام من بود. اما من آنجا نبودم، خواهرم بود. زل زده بود توی چشمهای خواهرم و صدام کرده بود. طفلی خواهرم.
تمام وقتهایی که باید میبودم، نوازشهای دست و کلامش را جبران میکردم، نبودم. برای او نه، و برای هیچکدامشان. پس از هماره انتخاب شدنم، من هرگز انتخابشان نکردم. اما چیزی که بدترش میکند این است که تا لحظات آخر با من همان یاورانِ همیشه مؤمن بودهاند (هستند). انگار که وقتی برایم شعر میخواندند و سرتاپای وجودم را میستاییدند، چشم به جبران و تلافی نداشتهاند. خب، آنها باید خیلی بزرگ شده بوده باشند که توانسته باشند اینطوری عشق بورزند اما بیا دربارهی آفریدهی ضعیفشان حرف نزنیم.
اینجا میمانم برای اینکه از خودم تقاص بگیرم. از اینکه خوبیهای صبور و اصلاحشدهام نصیب کسانی میشود که لیاقتش را ندارند و نصیب کسانی نشد که احتیاجش داشتند، باید مرا دار زد. اما زمان دوید و من اینجا توی اتاق تو، جلوی کتابخانهات تنها ماندم. توی حسرتِ لحظهای که بتوانم تنکفول بودن از همه چیزهایی را که برای من بودی، یکطور به زبان بیاورم، هر لحظه عذاب میشوم اما موضوع من نیستم اینجا، مادربزرگم است. لاغر شده، تنها و شکسته شدنش ناراحتم میکند. غمگین نه، نا راحت. ترجیح میدادم همان زنِ دیوانهای بماند که در تصورم ساخته بودم، همان زنی که بریز و بپاش و داد توی بوق و کرنا کردنهاش زیاد است اما از همه سالمتر است و تا همهی ما ها را نکُشد، نمیمیرد. اما تِرند اوت که اینطور نیست و ای کاش میتوانستم به این شبحِ ضعیف و شکنجهگرِ پیر کمک کنم... حق هیچ آدمی نیست که باهاش اینطور تا شود و توی این سن، چنین احساساتی را تجربه کند و اینطور در تنش و تمنا برای بقا، جان بکاهد.
*بماند که مهربانی خودش میتواند صورتی از سوء استفادهی عاطفی باشد. ولی تو میتوانی فکتها را دستمایهی بازی کثیفت کنی. نه دروغهای شیرینی که مثل خنجرِ از پشت آمده میمانند.