The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

who are you ||

دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸

زن داد می‌زد «اگه سیر نمی‌شی بازم بدم. ها؟ سیر نمی‌شی؟ اگه سیر نمی‌شی بیام. ببین! اگه سیر نمی‌شی بازم بدم.» همین‌طور دیوانه‌وار فریاد می‌کشید و لحنش خوب نبود. پسرک دوید توی یکی از واگن‌ها و زن فقط تهدیدآمیز، به اندازه‌ی چند قدم بهش نزدیک می‌شد و حرفش را تکرار می‌کرد تا این‌که درِ قطار بسته شد. نفسم توی سینه حبس شده بود. چشمم ضعیف بود، مثل همیشه، نتوانسته بودم خوب ببینم. پسرک را و زن را و چیزهایی را که هر یک در دست داشتند. یک تئوری توی ذهنم ساخته بودم که زن، دونات فروشی چیزی بوده و خواسته به پسرک دست‌فروش چیزی برای خوردن بدهد ولی لحنش... لحنش امن نبود. تئوری محتملِ دیگر این بود که منظورش خیلی بدتر از این‌هاست اما باز هم با عقل جور در نمی‌آمد. قلبم آن‌قدر محکم می‌تپید که می‌خواستم گریه کنم. اما مطمئن نبودم برای چه. برای خشونتی که منفعلانه تماشاش کرده بودم یا جوابی که دقایقی پیش از آقای نمی‌دانم کی گرفته بودم.

گوشیم توی دستم و دستم کمی بالاتر از کیفم خشک شده بود. احساس گناه داشت با بغض خفه‌ام می‌کرد و دستِ آخر، من حتی یادم نمی‌آید کی آن چیز چرت و بی‌ارزش را نوشتم و فرستادمش.

  • ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۰۰
  • روشنا

save my hope

يكشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸

آدم عکس‌هات را که مرور می‌کند حرصش می‌گیرد.

از آن دسته موی کم‌پشت و ساده، آن لب‌خندِ یخ‌کرده روی سرخی لب‌های نازکت. از همه سرخی‌هایی که جا به جای تنت را، هرگز نفهمیدم با چه ترفندی، بوسه‌گاه سرما و نیستی کردند.

و هم‌چنان اما تصویر بی‌جانِ تو بر زمین ذهنم آوار است.

انگار تمام مدت‌های بودنت، ما همین را از تو طلب‌دار بوده‌ایم ؛ روزی بی‌خبر نباشی و آن روز کش بیاید تا روزها و شب‌ها و ابدیات که هرگز بدیهی نشوند. تا بتوانیم از تو آن قدیسی را بسازیم که آلبوم قدیس‌ها و قدیسه‌هامان لک کرده.
و تا تو را در شاه‌نشین حیاتمان ننشانیم، از پا نمی‌نشینیم. تا شورلتت را در خاطرات تصادفیمان درب و داغون نکنیم که زیر حجم سنگینش سینه‌ات را برای بچه‌هات بالا و پایین کنی، بی‌خیال نمی‌شویم.

اما من حداقل گمان می‌کنم حالیم می‌شود چرا نباید چه چیزهایی را بخواهم. تنها به دلایلِ کوتاه‌قد و نامحتملی مدام مزاحمِ نبودنت می‌شوم ؛ در لحظات کودن و عقب‌افتاده‌ی درکم از وجود، بوَزی و خاکسترِ امیدم را روی دریاها بدمی، شاید در غلظتِ رکودِ تناسخش به ایمان، عجالتی در گرفت...

 

ای دل چو نصیبِ تو همه خون شدن است
احوال تو هر لحظه دگرگون شدن است

ای جان! به این بدن چرا آمده‌ای،
چون عاقبتِ کارِ تو بیرون شدن است؟


ای چرخ فلک! خرابی از کینه‌ی توست
بیدادگری شیوه‌ی دیرینه‌ی توست

ای خاک! اگر سینه‌ی تو بشکافند،
بس گوهرِ قیمتی که در سینه‌ی توست


چون حاصلِ آدمی درین دیرِ دو در
جز خونِ دل و دادنِ جان نیست دگر،

خرم دلِ آن که یک نفس زنده بود
آسوده کسی که خود نزاد از مادر


گر گوهرِ طاعتت نسُفتم هرگز،
گَردِ گنه از چهره نرُفتم هرگز،

نومید نیم ز بارگاهِ کرمت
زیرا که یکی را دو نگفتم هرگز


گر من ز میِ مغانه مستم، هستم
ور عاشق و رند و بت‌پرستم، هستم

هرکس به خیالِ خود گمانی دارد
من خود دانم، هرآن‌چه هستم، هستم


چون درگذرم، به باده شویید مرا
تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا

خواهید به روز حشر یابید مرا،
از خاکِ درِ می‌کده جویید مرا...

  • ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۵۱
  • روشنا

کیفیات

سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۶
  • روشنا

so i have this crazy theory

پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۳۴
  • روشنا

هذیان

سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۸

کلمات، همان خیالاتِ خوشم بودند که با خود بردی. با تو آمدند تا هر شب از فواصلِ دور، یک آسمانِ پر ستاره بسازند و بر سرِ خواب‌های در تبعیدم، خراب شوند.

نیامدی و منتظر هیچ‌کسی نماندم. و تقوا که بلد نبودم من. من از نسل همان کودکان پخمه و نایابی بوده‌ام که زود کفنمان کردند و هرچیز را از جلوی دستمان جمع کردند. از "کجا" نازل شدی و مشغول به پرستیدنت بودم وقتی دنیا را از بت پرستی نهی می‌کردی.

رفتی و تقوا بلد نبودم من که. گم شدم در هیجاناتِ گنگِ لمس‌های ناشیانه‌ی کیبردها، موس‌ها، تاچ اسکرین‌ها، گه‌گاه پول‌ها...

گمان می‌کنم رقصیدنی در تاریخ با تو نیمه‌شب رخ داد که همه خواب‌های مرا غصب کرد. اما فقط گمان می‌کنم. این از همان خیالاتِ خوشی بوده که فاصله، تبدیل به گمانش کرده و در ابد، به یقین هم می‌رساندش.

تنهایی همه رؤیاهایم را به گه کشانید. و تو، ای کاش تو معنی دیگری برای خودت دست و پا می‌کردی. ای کاش فراموش کردنت رخ می‌داد و تصادف می‌کرد با مرگ، با نیستی. حتی ای کاش در نهان باور داشتم مرگ همان نیستیِ من و ما و تو ست.

خب عزیزم، با "ای کاش هرگز رخ نمی‌دادی"، دستت به قلبم نمی‌رسد، دنیا به ته نمی‌رسد، آرزوهام همان قوتِ غافلانه‌ی دیرین را در شلاق زدن و سر دواندنم، باز نمی‌یابند. پس بیا و مدارا کن. بیا و ادوار عذاب را پاره پاره کن ؛ دوایر را پاره‌خط‌ها کن ؛ صاحبانِ پایان‌ها، فقط برای سخاوت‌مندیِ تو. آری عزیزم، بیا و نارسیسیزمت را با دستان من سیر کن.

باز گشتنت، به مفهوم ماندن در ایمان من قرار می‌دهد. پس من چرا گه می‌خورم؟ باز نیا. باز آمدنت، باز بودنت، باز شدنت، باز گشتنن و دورِ وجودم گردیدنت، ناگفتن و ناگفتنی‌ها را از زیر دست و پایم جمع می‌کند، فرار را از من می‌گیرد، پای دویدنم را خرد می‌کند. من قهرمان قلبمم، باز آمدنت مرا می‌کشد... مرا زنده نمی‌گذارد.

بعد تو می‌خواهی باور کنم رفتن و بازنگشتنت، "دوست نداشتنم" است؟

  • ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۶
  • روشنا

next time i'll be braver

پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸

دلم برای مادربزرگم می‌سوزد. بیش‌تر از سوختن، گاهی حتی می‌ترکَد. هیچ‌وقت خیلی دوستش نداشتم و این خودش شدت احساساتم را بیش‌تر می‌کند. توی خانه‌شان، بدون پدربزرگم، صراحتاً باید رید.

شبیه بیماری می‌ماند که پرستار و یا شاید نگه‌بانِ شبانه‌روزیِ 40 سالش مُرده. حالا خیلی تنها شده و بیماری‌هاش به طریقه‌های عجیبی بارز می‌شوند. رفتارهای وسواس‌گونه و کنترل‎گرانه‌اش جلوه‌های خنده‌داری گرفته‌اند. کسی نمی‌تواند تحملش کند. گمانم من توی این کار از همه بهترم. من معنیِ دوم و مقصود اصلیِ همه حرف‌هاش را، ساده، ایگنور می‌کنم و با او فقط توی سطح زنده‌گی می‌کنم. این رازِ پایداری رابطه‌ی ماست. برای همین نیمه‌شب به خواهرم زنگ می‌زند و خواهرم می‌خواهد از دستش خودکشی کند اما حتی شماره‌ی مرا ندارد.

نشسته رو به روم، دستم را در دستش گرفته و هر از گاهی بوسه‌ای روش می‌کارد. تلاش سختی برای مانع شدنش نمی‌کنم اما حس خوبی هم ندارم. حرف‌های خنده‌دار می‌زند. می‌گوید که خودش هم مثل من بوده (هست)، موهای بدنش کم بوده‌اند. نمی‌گویم که کنده‌امشان، می‌گویم «مامان جون عینک چشمت نیست. :))» یا مثلاً می‌گوید «تو دختر منی و انقد خوشگلی؟». دلم می‌خواهد باورش کنم ؛ این بار نه به خاطرِ زیبایی، به خاطرِ مهربان بودنش. اما می‌دانم باید بگذارم پای همان سوء استفاده‌های عاطفیِ معمول و متعارفش.*

من این‌جا، توی این خانه، همیشه موضوعِ اصلیِ بحث بوده‌ام. اما وقتِ بیماری و زاری حضور نداشته‌ام. مادرم تلاش زیادی کرد که میان بچه‌هاش تبعیض قائل نشوند اما همین مادربزرگِ گنگسترم سرکرده‌ی تِر زننده‌گان توی تلاش‌های مادرم بوده. گاهی حس می‌کنم دیگران هم دنباله‌رو (انگاری). دلیل حضور من هم این‌جا، وقتی هیچ‌کس نمی‌تواند مادربزرگم را این‌طوری تحمل کند، همین است. می‌پرسی چه طوری؟ طوری که توی قصرِ گران‌قیمتش نشسته، کلاس پیلاتس می‌رود، در جلسات عرفانی سلسله‌ی موی دوست شرکت می‌کند، کتاب می‌خواند، لباس می‌خرد و می‌دوزد، ماشینش را می‌فروشد و یکی جدید می‌خرد، مربا و ترشی درست می‌کند و ارث بچه‌هاش را نمی‌دهد. خنده‌ام می‌گیرد. نمی‌دانم چرا. لحظه‌ای دلم می‌خواهد بهش کمک کنم تا از پس خوره‌های توی روانش بر بیاید و لحظه‌ای دلم می‌خواهد برای مراقبت از مادرم و محمد و خاله به قتل برسانمش.

هیچ‌وقت توی دسته‌ی ابژه‌های اولیه‌ی من جا نشده. آن‌قدر مقابل تیرهای چوبیِ خفن هدف‌گیری شده‌ی حرف‌هاش، دیوارم، خودش را هم خسته می‌کنم. با من بخند، من مامان جون را خسته می‌کنم! تو نمی‌توانی حرف‌های دیوانه‌وارِ ابژه‌ات را ایگنور کنی. برای همین به همه کسانی که ترکش کرده‌اند، حق که چه عرض کنم، یک شکلات هم باید داد. فقط نمی‌دانم چرا مادرم رهاش نمی‌کند. حتی وقتی مطمئنش می‌کنم که من هستم.

پدربزرگم که توی آی سی یو بود، اولین کلمه‌ای که پس از مدت‌ها به زبان آورد، نام من بود. اما من آن‌جا نبودم، خواهرم بود. زل زده بود توی چشم‌های خواهرم و صدام کرده بود. طفلی خواهرم.

تمام وقت‌هایی که باید می‌بودم، نوازش‌های دست و کلامش را جبران می‌کردم، نبودم. برای او نه، و برای هیچ‌کدامشان. پس از هماره انتخاب شدنم، من هرگز انتخابشان نکردم. اما چیزی که بدترش می‌کند این است که تا لحظات آخر با من همان یاورانِ همیشه مؤمن بوده‌اند (هستند). انگار که وقتی برایم شعر می‌خواندند و سرتاپای وجودم را می‌ستاییدند، چشم به جبران و تلافی نداشته‌اند. خب، آن‌ها باید خیلی بزرگ شده بوده باشند که توانسته باشند این‌طوری عشق بورزند اما بیا درباره‌ی آفریده‌ی ضعیفشان حرف نزنیم.

این‌جا می‌مانم برای این‌که از خودم تقاص بگیرم. از این‌که خوبی‌های صبور و اصلاح‌شده‌ام نصیب کسانی می‌شود که لیاقتش را ندارند و نصیب کسانی نشد که احتیاجش داشتند، باید مرا دار زد. اما زمان دوید و من این‌جا توی اتاق تو، جلوی کتاب‌خانه‌ات تنها ماندم. توی حسرتِ لحظه‌ای که بتوانم تنکفول بودن از همه چیزهایی را که برای من بودی، یک‌طور به زبان بیاورم، هر لحظه عذاب می‌شوم اما موضوع من نیستم این‌جا، مادربزرگم است. لاغر شده، تنها و شکسته شدنش ناراحتم می‌کند. غمگین نه، نا راحت. ترجیح می‌دادم همان زنِ دیوانه‌ای بماند که در تصورم ساخته بودم، همان زنی که بریز و بپاش و داد توی بوق و کرنا کردن‌هاش زیاد است اما از همه سالم‌تر است و تا همه‌ی ما ها را نکُشد، نمی‌میرد. اما تِرند اوت که این‌طور نیست و ای کاش می‌توانستم به این شبحِ ضعیف و شکنجه‌گرِ پیر کمک کنم... حق هیچ آدمی نیست که باهاش این‌طور تا شود و توی این سن، چنین احساساتی را تجربه کند و این‌طور در تنش و تمنا برای بقا، جان بکاهد.

 

 

*بماند که مهربانی خودش می‌تواند صورتی از سوء استفاده‌ی عاطفی باشد. ولی تو می‌توانی فکت‌ها را دست‌مایه‌ی بازی کثیفت کنی. نه دروغ‌های شیرینی که مثل خنجرِ از پشت آمده می‌مانند.

  • ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۹
  • روشنا

Sanath

دوشنبه ۰۷ مرداد ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۲۳
  • روشنا

لاطائلات ظهرانه سه‌شنبه

سه شنبه ۰۱ مرداد ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۷
  • روشنا