آدم عکسهات را که مرور میکند حرصش میگیرد.
از آن دسته موی کمپشت و ساده، آن لبخندِ یخکرده روی سرخی لبهای نازکت. از همه سرخیهایی که جا به جای تنت را، هرگز نفهمیدم با چه ترفندی، بوسهگاه سرما و نیستی کردند.
و همچنان اما تصویر بیجانِ تو بر زمین ذهنم آوار است.
انگار تمام مدتهای بودنت، ما همین را از تو طلبدار بودهایم ؛ روزی بیخبر نباشی و آن روز کش بیاید تا روزها و شبها و ابدیات که هرگز بدیهی نشوند. تا بتوانیم از تو آن قدیسی را بسازیم که آلبوم قدیسها و قدیسههامان لک کرده.
و تا تو را در شاهنشین حیاتمان ننشانیم، از پا نمینشینیم. تا شورلتت را در خاطرات تصادفیمان درب و داغون نکنیم که زیر حجم سنگینش سینهات را برای بچههات بالا و پایین کنی، بیخیال نمیشویم.
اما من حداقل گمان میکنم حالیم میشود چرا نباید چه چیزهایی را بخواهم. تنها به دلایلِ کوتاهقد و نامحتملی مدام مزاحمِ نبودنت میشوم ؛ در لحظات کودن و عقبافتادهی درکم از وجود، بوَزی و خاکسترِ امیدم را روی دریاها بدمی، شاید در غلظتِ رکودِ تناسخش به ایمان، عجالتی در گرفت...
ای دل چو نصیبِ تو همه خون شدن است
احوال تو هر لحظه دگرگون شدن است
ای جان! به این بدن چرا آمدهای،
چون عاقبتِ کارِ تو بیرون شدن است؟
ای چرخ فلک! خرابی از کینهی توست
بیدادگری شیوهی دیرینهی توست
ای خاک! اگر سینهی تو بشکافند،
بس گوهرِ قیمتی که در سینهی توست
چون حاصلِ آدمی درین دیرِ دو در
جز خونِ دل و دادنِ جان نیست دگر،
خرم دلِ آن که یک نفس زنده بود
آسوده کسی که خود نزاد از مادر
گر گوهرِ طاعتت نسُفتم هرگز،
گَردِ گنه از چهره نرُفتم هرگز،
نومید نیم ز بارگاهِ کرمت
زیرا که یکی را دو نگفتم هرگز
گر من ز میِ مغانه مستم، هستم
ور عاشق و رند و بتپرستم، هستم
هرکس به خیالِ خود گمانی دارد
من خود دانم، هرآنچه هستم، هستم
چون درگذرم، به باده شویید مرا
تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا،
از خاکِ درِ میکده جویید مرا...