به کامِ دل نرسیدیم و*
تا جایی که میتونم کشش میدم. میدونم که چهرهم عجیب شده. دارم سعی میکنم خشم و بغضمو با هم فرو بدم.
من زندهگی کردن یاد نگرفتم. اگه بنا بود برای "زنده موندن بعد از مردن" زندهگی کنیم، حتی اینستراکشن چنین جهنمی رم بهمون ندادند. اطراف من محشرِ پیامبران دروغگویی بود که ذکرهاشون رو از ترس مواجهه با شکها و میلهای ممنوعهی درونشون، هربار بلندتر و بلندتر میگفتن. توی دستاشون سیب بود. سیبهایی که دیگه مثلثی نبودن. گرد شده بودن. سیبِ گرد و بیزاویه دیدی تا به حال تو؟ سیبهایی که به دست هرکدومشون که رسید، حس کرد چهقدر کریهه! ولی از تنگنظری نتونست حتی حس و حال خودش رو ببینه یا نگاه کنه. عوضش سیب رو سابید و داد دستِ بعدی.
میگه «هیچ تابویی نمونده.» و این جملهشو تکرار میکنه. دهها بار. که حس میکنم شاید معنای تابو رو خوب درک نکرده. فروید خودش توی چند صفحه در حال توضیحش بود و یادمه یکی از جاهایی بود که مترجم سرگردانیش توی ترجمه، توی ذوق میزد. حالا نشسته اینجا و درحالی که داره ساقهها رو بیدقت از برگها جدا میکنه، هی برام میگه. میدونم که به هر توجیهی چنگ میزنه که بتونه منو با سیستم عجیب ذهنیش بپذیره و تکفیرم نکنه. بارها به زبون اورده که «اگه طوری که من میخوام نیستی، نمیخوام با من زندهگی کنی.»
من توی آینده، جایی که اون نیست هم، وفادارانه، قربانیِ طوری که اون میخواد خواهم بود. میدونم. هر دو میدونیم. دلم میخواد فریاد بکشم سرش. از توهین دیگران به مقدساتش، عصبانیت نزدیکه از رگهاش بزنه بیرون و باز تکرار میکنه «هیچ تابویی نمونده.». اما من هیچوقت بنا نیست فریاد بکشم. هیچوقت بنا نیست از مقدساتش دست بکشم. هیچوقت بنا نیست و نخواهد بود ازش بپرسم «وقتی مقدسات دیگران رو تک به تک ذبح میکردید چی؟» حالا تاب چهار کلام "حرف" ِ دری وریِ این و اون دربارهی مقدساتِ تحریف شده و به گه کشیدهی خودشو نمیاره...
غصهم میشه. من با غصه همه روزههامو باطل میکنم. اما همین غصه، نفسهای آخرمو ازم با طلبکاری بیرون میکشه آخر. من تلیَم از معاصی. و بزرگترین معصیت من مجبور بودنه. مجبور به جبرِ هیچکس نه ؛ که همون یه وجودی که دست کشیدن از باور بهش، هیچوقت ازم بر نمیاد.
توی گلوم، توی دلم، توی کل حضورم با خودم آتش حمل میکنم و تو هیچوقت دریابندهی من نیستی. چون من حتی وقتی دلم برات تنگه خودمو سلاخی میکنم مبادا "زنده موندنم پس از مردن" همین طوری مثل الآنت بشه ؛ تا حد نهایت ظرفم آزارم بده ولی مردنی در کار نباشم...
* جان به حلق رسید [عزیز]
just leave it be
تو آن شیوهی حیاتی که هرگز نخواهم زیست. این غمگینم میکند. چون نمیدانم چه تعداد از تو، آن بیرون توی دنیا وجود دارد. چه تعداد حیاتهای نزیستهای که برای حیات گند گرفتهی مشغول به شدنم اکنون، قربانی کردهام، گوشههای خیال نهان کردم و زخمیشان کردهام، مبدل به قصاصم شدهاند. در حسرت گرفتن دستهات نیستم. شاید هم هرگز نگذاشتهام بیاید تو...
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
زمان آنقدر عجیب و بیشفعال شده که حتی دقیقترین آدمهایی که میشناسم، سرِ کلافش را گم کردهاند. شاید هم خودشان رهاش کردهاند. دیروز استاد سیگنال توی کانالش نوشت هفدهم فروردین -یکجایی توی گذشته- آزمون میانترم میگیرد. وَ من عصر را طوری از خواب بیدار شدم انگار که نیمهشب باشد.
صبحها را دوست دارم. آنقدر دوستشان دارم که وقتی از ترسِ پیدا کردنت توی خوابهای عمیق شبانه، از شبها تا طلوع آفتاب میگریزم، باز هم دلم نمیآید توی هوای صبح بخوابم.
تمام بیست و یک سال را طوری زندهگی کردم که انگار گریه مخدر من باشد. طوری که انگار به تخدیر آن محتاج باشم. اما تمام این مدت کوتاهِ قرنطینه (یا شاید خیلی خیلی بلندتر از آنی که در تاریخ گذشت) توی کشتارگاهی محکوم به سلاخی نبودم و... استخواندردی هم نبود و نه گریههایی که رودها میسازند. هرچند میدانم که این زمان دیر یا زود سر میآید ؛ احساس میکنم طوری التیام یافتهام که بعد از این، خانه و تنهاییم را با خودم به هرجایی از زمین که پاهام تبعید شوند، خواهم برد.
روزها دوستت دارم و با الگوریتمهای جست و جویی که توی پروژهی هوش مصنوعیم پیاده میکنم، دنبال تو میگردم. اما شبها ازت متنفر میشوم. اولین بار است که قصد فرار ندارم از روشنای ویرانی که توی گذشته هرچیزی که با او نسبت داشت، لگدمال کردم. اولین بار است که تسلیم نمیشوم اما از آن سختتر، ساکت میشوم و ساکن. انگار که با تو متحد شوم. پس از این همه جنگ و تقلا، من دست آخر آموختم به مورچهها نگاه کنم. مقابل سختی و دیوانهواریِ آسیبِ تو، من با قد و قامتِ روحم روی هم رفته، آنقدر ناچیزیم که بشود با هیچ جمعمان زد و طوری نیست شویم انگار تمثیلی احمقانه برای معنای همان هیچ باشیم توی کلاس درسی متوهم از "فلسفه". جنگیدن و ساختن انیمههایی که دربارهی قد و بالای شجاعتمان دروغ بگوید، کمترین ضرری که دارد، رویاندن گیاه مسموم "امید" است.
اما اینها هیچکدام مهم نیستند. مهم تویی و وخامتت که حتی نفرتت هم به قلبم منتهی میشود. مهم حرَمِ قفس گشتهی سینهست که با احکامِ از عمامه به مغز رسیدهی فقهیت، به فاکش دادی. از دست غمت قد کشیدم و برای کمی آسودهتر زیستن، دستهای لحظههای عمرم را توی دستهای مشغول بودن به -حتی نفرتِ- تو میگذارم. این غمگینم نمیکند. حالا نمیدانم آنهمه حرارت و احساسات شدیدی که در عین ضدیت، با هم توی من جمع میشدند و تا بریدن نفسهام توی جریان زندهگیم میتاختند، کجا رفتهاند. انگار که از اول نبودهاند. دوستهای نامهربانِ دلم را جا به جای زمان جا گذاشتهام و جز با جملهسازهایی که خونآشامِ برونگرای عجیبِ درونم را سیراب میکنند، خبر گرفتن از حس و حال کسی یا صحبتهای بیهوده دربارهی موضوعات پراکنده با آدمها، حتی دیگر ازم بر نمیآید.
تهوع بر انگیز است نه؟ تو مرا نا بود نکردی. مرا در ویرانیام جاودان گذاشتی. علاقهام به تو مثل بنای کج و معوجی بود که در اوج نازیبایی، از اصرارگری، به استقبالت همه عمر ایستاد... نیامدی نیامدی نیامدی تا وقتی آمدی، همان طور با شکوه ویرانش کنی. حقا هم که من اینهمه شکوه و خودنمایی را جز در ویران کردن پیدا نکردم. و از اثرِ عطش بیکرانِ تو برای جلوهگری، همهی دنیا ویران است. فکر میکنی زیباست؟ معماران متواضعند، خسته، ساکت و تو سری خور... هیچ کدام از زخمهای زمین هرگز بهبود نیافت. از من اگر بپرسی، هیچ خرابیای هرگز به سامان نشد.
اما تنفر مرا خسته میکند. تنفر هم از جانِ این جاودانهگیِ در خرابی، میکاهد و عجبا.
دلم میخواهد از چیزهایی بگویم در تو که دوستشان دارم. که تصویرشان را به صد فن گم و گور کردهام و باز اما صد بار توی ذهنم مجسم میکنم و روی وضوحشان دست میکشم، از مژههات، از صدات، از چیزی که توی عشوهی تک به تک تارهای مژههات نوشتم و کلمهاست... که چیزی که من میگویم ارتباطی به عددِ مژه یا تناسبِ اجزا[ی در ترکیب نازیبا]ت ندارد آنقدر که به "نمیدانم چی" دارد. اما انگار چیزی نیست که من دوستش داشته باشم. و من خودم را برای تو دوست میداشتم. حتی اگر درستش این بود که تو را برای خودم دوست داشته باشم. هرچیز به تعفنِ اجبار تن آلوده و من از جستنِ زیباییهایی که بتوانم کمی دوستشان داشته باشم، بریدهام. من از تشنهگیِ خطاب کردن هرچیز به حال مریضِ "... ِ من" تلف شدهام. و این مرا از خودم میترساند.
از خودم میترسم. بگذار زار بزنم. اما دیگر زاری ندارم. دوست داشتن هشتگِ کودکی دارد و پس از این، من، توی این ازدحام و عظمتِ منظم، تکه "هیچ"ی مجبورم و هرچه دست و پا زدم، بیشتر نشد که کمتر شدم...
- چهقدر تلخ شدم. اومده بودم بنویسم تنهایی و قرنطینه چهطور ساخته به تصویر بیامان از تحریفِ خودم :))
* حافظ میگه : سایهای بر دلِ ریشم فکن ای گنجِ روان ... که من این خانه به سودای تو ویران کردم. [تو موندی و این ویرانهی بیگنج خلاصه]
البته روا نیست بعد از این نفرت پراکنیِ جانانه شعر خواجه رو به گه بکشونیم... ولی خب.
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
پیوندهای روزانه
بایگانی
- شهریور ۱۴۰۳ (۱)
- تیر ۱۴۰۳ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۲)
- فروردين ۱۴۰۳ (۱)
- اسفند ۱۴۰۲ (۱)
- بهمن ۱۴۰۲ (۲)
- دی ۱۴۰۲ (۲)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- آبان ۱۴۰۲ (۲)
- مهر ۱۴۰۲ (۳)
- شهریور ۱۴۰۲ (۲)
- مرداد ۱۴۰۲ (۵)
- تیر ۱۴۰۲ (۱)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۲)
- فروردين ۱۴۰۲ (۳)
- دی ۱۴۰۱ (۲)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- آبان ۱۴۰۱ (۱)
- مهر ۱۴۰۱ (۶)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- تیر ۱۴۰۱ (۱)
- بهمن ۱۴۰۰ (۱)
- آذر ۱۴۰۰ (۱)
- آبان ۱۴۰۰ (۱)
- شهریور ۱۴۰۰ (۱)
- مرداد ۱۴۰۰ (۱)
- تیر ۱۴۰۰ (۱)
- خرداد ۱۴۰۰ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۰ (۲)
- فروردين ۱۴۰۰ (۱)
- اسفند ۱۳۹۹ (۲)
- بهمن ۱۳۹۹ (۱)
- دی ۱۳۹۹ (۱)
- آذر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۹ (۱)
- مهر ۱۳۹۹ (۳)
- شهریور ۱۳۹۹ (۱)
- مرداد ۱۳۹۹ (۱)
- تیر ۱۳۹۹ (۳)
- خرداد ۱۳۹۹ (۳)
- ارديبهشت ۱۳۹۹ (۶)
- فروردين ۱۳۹۹ (۱)
- اسفند ۱۳۹۸ (۲)
- بهمن ۱۳۹۸ (۲)
- دی ۱۳۹۸ (۲)
- آذر ۱۳۹۸ (۲)
- آبان ۱۳۹۸ (۳)
- مهر ۱۳۹۸ (۳)
- شهریور ۱۳۹۸ (۲)
- مرداد ۱۳۹۸ (۸)
- تیر ۱۳۹۸ (۲۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۸ (۷)
- فروردين ۱۳۹۸ (۸)
- اسفند ۱۳۹۷ (۴)
- بهمن ۱۳۹۷ (۳)
- دی ۱۳۹۷ (۱)
- شهریور ۱۳۹۷ (۲۵)
- مرداد ۱۳۹۷ (۲۰)
- تیر ۱۳۹۷ (۹)
- خرداد ۱۳۹۷ (۱۵)
- ارديبهشت ۱۳۹۷ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۷ (۲۸)
- اسفند ۱۳۹۶ (۲۲)
- بهمن ۱۳۹۶ (۲۲)
- دی ۱۳۹۶ (۳۶)
- آذر ۱۳۹۶ (۲۳)
- آبان ۱۳۹۶ (۱۲)
- مهر ۱۳۹۶ (۱۶)
- شهریور ۱۳۹۶ (۸)
- مرداد ۱۳۹۶ (۲۶)
- تیر ۱۳۹۶ (۱۶)
- خرداد ۱۳۹۶ (۱۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۶ (۱۴)
- فروردين ۱۳۹۶ (۸)
- اسفند ۱۳۹۵ (۲)
- بهمن ۱۳۹۵ (۷)
- دی ۱۳۹۵ (۵)
- آذر ۱۳۹۵ (۲۷)
- آبان ۱۳۹۵ (۱۶)
- مهر ۱۳۹۵ (۸)
- شهریور ۱۳۹۵ (۷)
- مرداد ۱۳۹۵ (۱۷)
- تیر ۱۳۹۵ (۱۴)
- خرداد ۱۳۹۵ (۱۴)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۵ (۱۱)
- اسفند ۱۳۹۴ (۴)
- بهمن ۱۳۹۴ (۳)
- دی ۱۳۹۴ (۵)
- آذر ۱۳۹۴ (۶)
- آبان ۱۳۹۴ (۱۵)
- مهر ۱۳۹۴ (۵)
- شهریور ۱۳۹۴ (۷)
- مرداد ۱۳۹۴ (۲۸)
- تیر ۱۳۹۴ (۳۵)
- خرداد ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۱)
- اسفند ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۱)
- خرداد ۱۳۹۳ (۲)
- ارديبهشت ۱۳۹۳ (۲)
- اسفند ۱۳۹۲ (۳)
- بهمن ۱۳۹۲ (۷)