زمان آنقدر عجیب و بیشفعال شده که حتی دقیقترین آدمهایی که میشناسم، سرِ کلافش را گم کردهاند. شاید هم خودشان رهاش کردهاند. دیروز استاد سیگنال توی کانالش نوشت هفدهم فروردین -یکجایی توی گذشته- آزمون میانترم میگیرد. وَ من عصر را طوری از خواب بیدار شدم انگار که نیمهشب باشد.
صبحها را دوست دارم. آنقدر دوستشان دارم که وقتی از ترسِ پیدا کردنت توی خوابهای عمیق شبانه، از شبها تا طلوع آفتاب میگریزم، باز هم دلم نمیآید توی هوای صبح بخوابم.
تمام بیست و یک سال را طوری زندهگی کردم که انگار گریه مخدر من باشد. طوری که انگار به تخدیر آن محتاج باشم. اما تمام این مدت کوتاهِ قرنطینه (یا شاید خیلی خیلی بلندتر از آنی که در تاریخ گذشت) توی کشتارگاهی محکوم به سلاخی نبودم و... استخواندردی هم نبود و نه گریههایی که رودها میسازند. هرچند میدانم که این زمان دیر یا زود سر میآید ؛ احساس میکنم طوری التیام یافتهام که بعد از این، خانه و تنهاییم را با خودم به هرجایی از زمین که پاهام تبعید شوند، خواهم برد.
روزها دوستت دارم و با الگوریتمهای جست و جویی که توی پروژهی هوش مصنوعیم پیاده میکنم، دنبال تو میگردم. اما شبها ازت متنفر میشوم. اولین بار است که قصد فرار ندارم از روشنای ویرانی که توی گذشته هرچیزی که با او نسبت داشت، لگدمال کردم. اولین بار است که تسلیم نمیشوم اما از آن سختتر، ساکت میشوم و ساکن. انگار که با تو متحد شوم. پس از این همه جنگ و تقلا، من دست آخر آموختم به مورچهها نگاه کنم. مقابل سختی و دیوانهواریِ آسیبِ تو، من با قد و قامتِ روحم روی هم رفته، آنقدر ناچیزیم که بشود با هیچ جمعمان زد و طوری نیست شویم انگار تمثیلی احمقانه برای معنای همان هیچ باشیم توی کلاس درسی متوهم از "فلسفه". جنگیدن و ساختن انیمههایی که دربارهی قد و بالای شجاعتمان دروغ بگوید، کمترین ضرری که دارد، رویاندن گیاه مسموم "امید" است.
اما اینها هیچکدام مهم نیستند. مهم تویی و وخامتت که حتی نفرتت هم به قلبم منتهی میشود. مهم حرَمِ قفس گشتهی سینهست که با احکامِ از عمامه به مغز رسیدهی فقهیت، به فاکش دادی. از دست غمت قد کشیدم و برای کمی آسودهتر زیستن، دستهای لحظههای عمرم را توی دستهای مشغول بودن به -حتی نفرتِ- تو میگذارم. این غمگینم نمیکند. حالا نمیدانم آنهمه حرارت و احساسات شدیدی که در عین ضدیت، با هم توی من جمع میشدند و تا بریدن نفسهام توی جریان زندهگیم میتاختند، کجا رفتهاند. انگار که از اول نبودهاند. دوستهای نامهربانِ دلم را جا به جای زمان جا گذاشتهام و جز با جملهسازهایی که خونآشامِ برونگرای عجیبِ درونم را سیراب میکنند، خبر گرفتن از حس و حال کسی یا صحبتهای بیهوده دربارهی موضوعات پراکنده با آدمها، حتی دیگر ازم بر نمیآید.
تهوع بر انگیز است نه؟ تو مرا نا بود نکردی. مرا در ویرانیام جاودان گذاشتی. علاقهام به تو مثل بنای کج و معوجی بود که در اوج نازیبایی، از اصرارگری، به استقبالت همه عمر ایستاد... نیامدی نیامدی نیامدی تا وقتی آمدی، همان طور با شکوه ویرانش کنی. حقا هم که من اینهمه شکوه و خودنمایی را جز در ویران کردن پیدا نکردم. و از اثرِ عطش بیکرانِ تو برای جلوهگری، همهی دنیا ویران است. فکر میکنی زیباست؟ معماران متواضعند، خسته، ساکت و تو سری خور... هیچ کدام از زخمهای زمین هرگز بهبود نیافت. از من اگر بپرسی، هیچ خرابیای هرگز به سامان نشد.
اما تنفر مرا خسته میکند. تنفر هم از جانِ این جاودانهگیِ در خرابی، میکاهد و عجبا.
دلم میخواهد از چیزهایی بگویم در تو که دوستشان دارم. که تصویرشان را به صد فن گم و گور کردهام و باز اما صد بار توی ذهنم مجسم میکنم و روی وضوحشان دست میکشم، از مژههات، از صدات، از چیزی که توی عشوهی تک به تک تارهای مژههات نوشتم و کلمهاست... که چیزی که من میگویم ارتباطی به عددِ مژه یا تناسبِ اجزا[ی در ترکیب نازیبا]ت ندارد آنقدر که به "نمیدانم چی" دارد. اما انگار چیزی نیست که من دوستش داشته باشم. و من خودم را برای تو دوست میداشتم. حتی اگر درستش این بود که تو را برای خودم دوست داشته باشم. هرچیز به تعفنِ اجبار تن آلوده و من از جستنِ زیباییهایی که بتوانم کمی دوستشان داشته باشم، بریدهام. من از تشنهگیِ خطاب کردن هرچیز به حال مریضِ "... ِ من" تلف شدهام. و این مرا از خودم میترساند.
از خودم میترسم. بگذار زار بزنم. اما دیگر زاری ندارم. دوست داشتن هشتگِ کودکی دارد و پس از این، من، توی این ازدحام و عظمتِ منظم، تکه "هیچ"ی مجبورم و هرچه دست و پا زدم، بیشتر نشد که کمتر شدم...
- چهقدر تلخ شدم. اومده بودم بنویسم تنهایی و قرنطینه چهطور ساخته به تصویر بیامان از تحریفِ خودم :))
* حافظ میگه : سایهای بر دلِ ریشم فکن ای گنجِ روان ... که من این خانه به سودای تو ویران کردم. [تو موندی و این ویرانهی بیگنج خلاصه]
البته روا نیست بعد از این نفرت پراکنیِ جانانه شعر خواجه رو به گه بکشونیم... ولی خب.