بیآرزو
لیزر سبز انداختی روی صورتم، میخ شدم. منتظر بودم چیزی بهم بزنی تا کمی راحت شم از کابوس هر شبم، تا شب که خونه میرم، چندبار کمتر فیلم مقتولهات رو replay کنم و زار بزنم. اما نزدی. پایین که اومدم، زل زدم توی چشمات اما پشت چشمات هیچی نبود. درست مثل من که دیگه هیچی نمیخوام.
خواب میبینم پسرک رفته به جنگ، خواب میبینم درمانگرم زن است. هر کُشتهی نو، هر جلسهی درمان، هر تسک و پروژه، هر تحلیل و توصیه، هر اجتماعِ به خیابان، هر شعارِ نو، آشفتهترم میکنه. قرارِ جلسهی آشنایی دیوانهم میکنه. عزیزجون که دربارهی پیشواش میگه «کهولت سن و توهم» حالم بد میشه. پوسترِ مردم وسط پرچم که آن اَلاه را پایین میندازند، نیمهشب بیدارم میکنه و با خودم انگار دارم میگم «خدا گناه داره»، بعد یادم میاد خدا را کشتهام چون گناه داشتم.
فکر میکنم کسی قراره رگ گردنش باد کنه و بیهوا توی خیابان بکشدم. توی کوچهها مثل یه بچه توی جنگل هراسانم. صد بار پشت سرم را نگاه میکنم، گربهها قلبم رو توی حلقم میارند.
وقتی میرسم به اتاقم با نواهای قدیمی میرقصم و گریه میکنم. گریه چشمهام رو خشک میکنه و قرنیهی زخمم رو به درد میاره، تا نوبتِ گریهی بعد سرُم میریزم توی چشمم و از اینکه این کار را میکنم بیشتر گریه میکنم.
نمیدانم چه چیزی حالم رو خوب میکنه. ادامه به عادات برام تهوعآمیزه. غم و خشمم رخت بسته از سرم، نمیدانم با کتاب فراسوی مارکسیسم و پسامدرنیسم چه دردی از خودم ساکت میکنم. میدانم تنهام و مُردنی. میخوام یک گوشهای ساکت اما تحتِ کشتارِ مردانِ خدا بمیرم. نمیخوام اسپانسرشیپم جور شه، نمیخوام بمونم و زندهگی کنم، نه چون میدونم به آرامش میرسم و عذاب وجدانش جونم رو اذیت میکنه، چون میترسم از اینکه به آرامش برسم.
- ۲۴ مهر ۰۱ ، ۲۲:۴۶