The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۳

سه روز مانده به پایانِ جهنم، نه دیگر می‌رقصم و نه از درد به خود می‌پیچم. به فرودِ دانه‌های برف روی نوکِ بینیم لب‌خند می‌زنم. ده دقیقه گذشته از طلوعِ خورشید و کسی سراغم را نمی‌گیرد تا تهدیدم کند، اگر صبحانه می‌خورم در ارتفاعاتِ تهران. تو می‌دانی من چه لذت‌جوی بی‌قراری ام وقتی آنِ زیستن است. اما هرگز نمی‌دانی زمانِ مردن چه‌طورم، حتی جرأتِ فکر کردن به آن را هم نکردی. گریه ندارم، رها شده‌ام و از خودم می‌پرسم تمامِ این مدت، از این رهایی گریزان بودم؟ تمامِ این مدت که به خود پیچیدم تا بهانه‌ها برای بخشودنت جور کنم و از خشمم در امان نگاهت دارم، چنین آرامشِ گنگی را پس می‌زدم که از پسِ از دست دادن و پذیرش به آدم می‌رسد؟ حالا جز تو چه کسی در من می‌تواند تو را از آتشِ خشم و عقوبتم نجات دهد؟ هیچ‌کس. تو هم که اساساً نجات‌دهنده نیستی و عرضه‌ی قربان کردنِ چیزی در خودت را نداری، ناچار خودت را در من سلاخی می‌کنی و در خون‌ریزی رها می‌کنی.

هفته‌ای دو بار روی صندلی‌های چوبیِ فنسی نشستم و بدونِ تکیه دادن، پرسیدم «چرا؟». برای نرسیدن به جواب‌ها و قطع نشدنِ اتصالم به تو با درد، حولِ حالِ خودم، فقط، گشتم و گشتم تا تو را از تمامِ تقصیرها تبرئه کنم و از تمامِ معادلات، حذف. تو که کاری نکردی. کلماتِ دهانِ تو، من بودم. تمامِ تو من بودم. تو از معادله و مساوات چه می‌دانی؟ من و تو، هردو، در بازیِ بی‌خبریِ تو از آن، حسابی خراب‌کاری کردیم.
این بار، روی صندلیِ چوبی نشسته‌ام و می‌گویم «مثل مامان، اگر بخواهم درباره‌ش با دیگری صحبت کنم، یا اگر این‌جا جلوی من بنشیند و من براش نامرئی باشم، صرفِ بودنش دوستش دارم. اما رابطه‌اش با خودم؟ از آن متنفرم.» برای همین مدام گریختم و توی بازیِ تو به سرت شیره مالیدم و از تو دیوی دو سر ساختم که خودت هم از خودت نشناخته بودی.

نامه‌های ارسال‌نشده‌ام را یکی یکی پاک می‌کنم. دیگر نمی‌شناسمت. مردی که می‌شناختم مُرده است. نه که فرزندِ خیالم باشد، خودش را حلق‌آویز کرده‌است، با اصرار و منت و نمایشی طولانی. آرزوی دوباره شناساندنت به خودم را توی قلبم نگاه می‌دارم اما مطمئنم که تو و مامان، شما ترسوهای بی‌شرم، تاب و ظرفیتِ حملِ ظرافتِ ساده‌ترین کنشِ من را هم ندارید. طاقت ندارید نگاهم کنید. مجبورم می‌کنید روی زانو بنشینم و بعد، پا می‌گذارید روی کمرم و تا رسیدنِ چانه‌ام به زمین فشار می‌دهید. یک طرد و خداحافظیِ ساده شما را کفایت نمی‌کند. شما مستمندانِ عشق که بوی مرگ می‌دهید و از احتیاج به عشق، زبان از دهان بیرون دارید، برای مانا نگاه داشتنِ عشق با جای زخم در طعمه‌تان، از آزار و اعمال زور، لذت می‌مکید. چه قدر سخت بود نشستن با این‌ها. اما نشستم. همیشه قبل از نشستن، حسابی تقلا می‌کنم و خودم را زخمی می‌کنم، لذتِ فراوان نصیب شما می‌کنم و شرمِ بسیار بارِ شانه‌ی خودم.

حالا دیگر حوصله‌ام سر می‌رود از باخت و برد و بازی‌های چندش‌آور. حالا می‌خزم به دخمه و سوراخی که تو و مامان، هر دو نکوهیدید. حالا امیدوارم هر دو سلامت و خوش‌حال باشید چون خوش‌حالی ارمغانِ بسیاری از لحظاتِ زیبای من با شما بود. زیبایی برای من با تو و مامان معنا می‌شود.

حالا، روی صندلی‌های چوبی، خواهم گفت که مامان خودش وحشت و آسیب بود؛ چه‌طور می‌توانستم با او یاد بگیرم سراغِ کدام وحوش و گرسنه‌گانِ عشق نروم و چه‌طور می‌توانستم بلد باشم عشق واقعاً بدونِ تنبیه و مضایقه و وعده‌های خالی و گروکشی و آزار و مرگ چی می‌تواند باشد؟ عمری از سرمایه‌ی بابا که کنترل بود و حسد، دویدم. چه‌طور می‌توانستم آزادیِ نهان در بی‌توجهیِ تو به خودم را مثلِ گنجی به آغوش نگیرم و برچسبِ عشق روی آن نچسبانم تا از جست و جوی عشق و امنیت معاف شوم؟ تو عزیزترین کاندیدِ من در بهانه‌تراشی برای گول زدنِ خودم بودی. زیباتر از تو چه کسی را می‌توانستم بجورم که نفهمی و خشونتِ کودکانه‌اش را با پخته‌گی در عشق و درکِ عمیقش از آزاده‌گی در آن، اشتباه بگیرم؟ من تو را از قبل از آن لحظه که ملاقاتت کنم شناخته بودم و کثافاتت را با صورتِ ماهت بوسیده بودم. از نیکی به بدی‌ات، نفس نفس زنان آن‌قدر دویدم تا تو را به میانه در آغوش بگیرم. چه داستانِ آشنایی.

می‌گویم «این دفعه اومدم که دارو بگیرم». می‌خندد. می‌شنوم «تو می‌دونی باید چی کار کنی و کارِ خودت رو می‌کنی و به حرفِ هیچ‌کسی گوش نمی‌دی. صبرِ کمی داری و عجولی. علت تنبیه‌های کودکیت هم همین بوده.» شاید تو و مامان باید دارو بگیرید که برای من دارو و مرض تجویز و تشخیص می‌کنید؟

«تکه‌هایی از مرگ»، تکه‌هایی که بر تن و روانم ریختی را، می‌تکانم. نمی‌توانم کلماتت را به گردن‌آویز و مسئولیت‌های خودم مضاف کنم. روی برف جا می‌گذارمشان، تا زمانی باز آفتاب شود و آب شوند و ببارند. تا روزی باز به خاطرم بیایند و به گریه‌ام بیاورند.

تا دماوند راننده‌گی کرده‌ام و وقتِ برگشتن است. قبل از نشستن توی ماشین، داد می‌زنم. جیغ می‌کشم و بعد سریع خودم را می‌چپانم توی ماشین. من مدت‌ها جیغ کشیدم و فریاد زدم تا تکه‌هایی از من را که به تاراج بردی و هرگز به جبرانِ مافات، چیزی بازپس نیاوردی، از تو بگیرم، مگر آرام شوم. من همانم که بودم، رنگین و زیستنی و ماجرا جو، فقط خسته شده‌ام و خوب شد که تازه‌نفسی را هم مثل شادی و اراجیفی چون متر و معیارهای متظاهرانه‌ی تو و مامان برای سلامت، به کسی دیگر بده‌کار نیستم. سلامتی ارزانِ شما برنده‌گان.

  • ۳۰ بهمن ۰۳ ، ۰۲:۵۰
  • روشنا

شنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۳

حالا، آزادی و بُهتِ «کدام قفس که از آن گریزم و کدام زنجیر که بگسلم؟»

توی تب، سه معادله ساخته‌ام. نصفه شب باید باشد. پلک‌هام را به هم فشار داده‌ام و همه‌اش به معادله‌ها باز می‌گردم، پردازنده‌ی مرکزیم Error داده، فکر می‌کنم که حل کردنشان تبم را پایین می‌آورد. بارها تلاش و تقلا می‌کنم که حلشان کنم. ناگهان یادم می‌آید آدم‌ها از تب تشنج می‌کنند، بلند می‌شوم. تلو تلو می‌خورم، می‌خورم به چهارچوب در، به ستون، به در. نمی‌دانم ذهنم کجا مانده، خودم را می‌کِشم تا توی دستشویی. تعجب می‌کنم که توی گفت و گوی رو در رو با توالت، چیزی هنوز توی دلم مانده تا بالا بیاورم. چیزی از این دلِ من بیرون نمی‌رود. کینه و عشق و نفرت، همه را اضطراب هم می‌زند، هم می‌زند... ناگهان، در ناکجای زمان، درِ دستشویی باز است و کسی نزدیکِ گوشم داد می‌کشد «بشین، همین‌جا بشین»، ثانیه ها کش می‌آیند و در گذار همان ثانیه‌ها شگفت‌زده‌ام از طول و تفصیلشان. زانوهام کرخت شده‌اند و تنم را یادم رفته کجا انداخته‌ام آخر. گوشم نم نم پس می‌کشد، کم‌تر و کم‌تر می‌شنوم. هربار که این‌طور می‌شود، پررنگ‌ترین فکرم می‌شود «یعنی مرگ چیزی شبیه به این است؟» آزادی‌بخش و مهربان و کم‌رنگ و کم‌فشار است. مثل عزیزکم در خاطراتِ نجات یافته از طوفان مجازات. می‌ترسم، بلند می‌شوم، همه‌چیز را وسطِ دود و تاریکی می‌بینم، کم دیدن و کم حس کردن و کم بودنِ حقیقتاً دل‌چسبی ست. مثل یک مرخصیِ کوتاه است. دراز می‌شوم روی فرش و از حال می‌روم.

پس فردا با خودم عهد کرده‌ام بگویم «از هوش رفتم» چون یادم آمده برای بابا این‌ها «غش کردن» فعل شرم‌آوری است. آخرش هم قاطی می‌کنم و پشت تلفن می‌گویم «بی‌هوش کردم».

فردا، لرز کرده‌ام. از درد داد می‌کشم، دندان‌هام را به هم می‌سایم، از خودم می‌آیم بیرون، نگاهم می‌کنم و تعجب می‌کنم. انگشت‌هام اول سفید بودند، حالا بنفش شده‌اند. روی دو دستم چهارتا سوراخ و کبود است، رگ‌هام گم شده‌اند. ولی آن‌که دنبال رگم می‌گردد انگار از تماشای حال من، بدحال‌تر است. از مشغولیت به مریضی و اجبار به ترخیص از سایر دردها و امراض، راضی ام. از این رضایت پیشِ خودم گناه‌کارم.

به هزار کلک خودم را راضی می‌کنم در جلسه‌ام شرکت کنم. می‌نشینم توی ماشین، مادرم بهم گفته «قیافه‌ت خانم شده، به قول هبا elegant». به قیافه‌ی elegant نزارم توی آینه‌ی ماشین نگاه می‌کنم، زیر لب زمزمه می‌کنم «دلت یاسِ پر احساسه آی مریمِ نازم» و می‌خندم، اشک‌هام می‌ریزند پایین. احساس گناه می‌کنم برای رضایت از کج‌فهمیِ خوابیده در چنین کلامی. اما شادم. شادم که شادی به کسی بده‌کار نیستم، این هم آن آزادی که براش نجنگیدم. هیجان‌زده می‌شوم، توی پلاستیک بالا می‌آورم.

بالأخره بعد از سه روز یادم می‌آید کجام. بعد از سه روز آزادی، کتاب شعر را که باز می‌کنم، «دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد / من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد»
باری، «جان‌ها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد».

  • ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۱۳
  • روشنا