حالا، آزادی و بُهتِ «کدام قفس که از آن گریزم و کدام زنجیر که بگسلم؟»
توی تب، سه معادله ساختهام. نصفه شب باید باشد. پلکهام را به هم فشار دادهام و همهاش به معادلهها باز میگردم، پردازندهی مرکزیم Error داده، فکر میکنم که حل کردنشان تبم را پایین میآورد. بارها تلاش و تقلا میکنم که حلشان کنم. ناگهان یادم میآید آدمها از تب تشنج میکنند، بلند میشوم. تلو تلو میخورم، میخورم به چهارچوب در، به ستون، به در. نمیدانم ذهنم کجا مانده، خودم را میکِشم تا توی دستشویی. تعجب میکنم که توی گفت و گوی رو در رو با توالت، چیزی هنوز توی دلم مانده تا بالا بیاورم. چیزی از این دلِ من بیرون نمیرود. کینه و عشق و نفرت، همه را اضطراب هم میزند، هم میزند... ناگهان، در ناکجای زمان، درِ دستشویی باز است و کسی نزدیکِ گوشم داد میکشد «بشین، همینجا بشین»، ثانیه ها کش میآیند و در گذار همان ثانیهها شگفتزدهام از طول و تفصیلشان. زانوهام کرخت شدهاند و تنم را یادم رفته کجا انداختهام آخر. گوشم نم نم پس میکشد، کمتر و کمتر میشنوم. هربار که اینطور میشود، پررنگترین فکرم میشود «یعنی مرگ چیزی شبیه به این است؟» آزادیبخش و مهربان و کمرنگ و کمفشار است. مثل عزیزکم در خاطراتِ نجات یافته از طوفان مجازات. میترسم، بلند میشوم، همهچیز را وسطِ دود و تاریکی میبینم، کم دیدن و کم حس کردن و کم بودنِ حقیقتاً دلچسبی ست. مثل یک مرخصیِ کوتاه است. دراز میشوم روی فرش و از حال میروم.
پس فردا با خودم عهد کردهام بگویم «از هوش رفتم» چون یادم آمده برای بابا اینها «غش کردن» فعل شرمآوری است. آخرش هم قاطی میکنم و پشت تلفن میگویم «بیهوش کردم».
فردا، لرز کردهام. از درد داد میکشم، دندانهام را به هم میسایم، از خودم میآیم بیرون، نگاهم میکنم و تعجب میکنم. انگشتهام اول سفید بودند، حالا بنفش شدهاند. روی دو دستم چهارتا سوراخ و کبود است، رگهام گم شدهاند. ولی آنکه دنبال رگم میگردد انگار از تماشای حال من، بدحالتر است. از مشغولیت به مریضی و اجبار به ترخیص از سایر دردها و امراض، راضی ام. از این رضایت پیشِ خودم گناهکارم.
به هزار کلک خودم را راضی میکنم در جلسهام شرکت کنم. مینشینم توی ماشین، مادرم بهم گفته «قیافهت خانم شده، به قول هبا elegant». به قیافهی elegant نزارم توی آینهی ماشین نگاه میکنم، زیر لب زمزمه میکنم «دلت یاسِ پر احساسه آی مریمِ نازم» و میخندم، اشکهام میریزند پایین. احساس گناه میکنم برای رضایت از کجفهمیِ خوابیده در چنین کلامی. اما شادم. شادم که شادی به کسی بدهکار نیستم، این هم آن آزادی که براش نجنگیدم. هیجانزده میشوم، توی پلاستیک بالا میآورم.
بالأخره بعد از سه روز یادم میآید کجام. بعد از سه روز آزادی، کتاب شعر را که باز میکنم، «دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد / من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد»
باری، «جانها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد».
- ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۱۳