آتش بر آب
من آبم اگر آتشی. با تو میآمیزم اگر که با من در نفرت ورزیدن به خودم همدست شوی.
خاموش نمیشوی ؛ که تو همان خورشیدی، همان تودهی عظیمِ سخاوتمندِ مرتفعِ آتش، همان گردیِ بیزاویهی خشمگین.
با سیل هم اگر بیایم، از رو میبریم.
اما نه با من میآمیزی و نه مرا وا میگذاری. مرا کفِ سنگلاخهای سخت و مهربان در کف میگذاری. میتابی و میخروشم. میتابی و گریه میکنم. من اگر با تو بیامیزم تمام میشوم. تمام نمیکنی مرا. اگر تو آتشی، پس چرا من میجوشم و تو در رکودی؟
شبها که خورشید کوچیده به پشتِ ابرِ خیال، در خاطرم، لبخندت وسط آغوشم تن میشوید. بعد، روز که میشود، از آغوشم میگریزد. روز، شرمآوریِ لذتبخشیِ درد است. قدت بلند است، بالای سرم میرسی. نور سایه دارد مگر؟ پهن میشود سایهات سرتاسرِ تنم. لبخندت را قورت میدهی و نگاهت گلولههای آتشند که حوالهی کودکانهگیِ نگاهم وسط صورتِ بزرگم میشوند، توی کانالم مینویسم «رژیمِ کودککُشِ صلح، جنایتِ دیگری...» از حال میروم.
بلد شدهام که سکوت و سکونت تظاهراتِ ناکامی است. در نهایت، من چیزی را به تو میدهم که ندارم و نمیخواهی. تو نمیدانی که این اعترافِ چندم است به هوسِ حفظِ میل. اگر بدانی، تحت نظارهات، در بیتابی از خشمِ روز و آفتابِ بیرحم، از لای انگشتهای زمین و همان سنگلاخهای مهربان، میریزم.
فریاد میزنم اما گوش نداری. مقابلِ تصویرِ فریادم و دهانِ گشاد کردهام، لبخندت را پس میدهی. خجالت میکشم، میروم. روانکاوم میخواهد بفهمیم چرا میروم. من رفتهام حتی اگر میانِ بازوهات چهارزانو نشسته باشم. ای کاش هیچوقت نیامده بودم و من اگر بازگردم به آسمان، باز میبارم و به آغوش همین سنگلاخ میآیم که روی پهناش سایه کردهای. بتاب بر من که غصهام داغ میشود و فقط شکل عوض میکند، در بودن مُصِر و ایستاست.
- داستان، چیرهگیِ "آب بر آتش" بود و پس از آن میتوانستیم مرده باشیم. اما خب آب کم آمد و تو خورشیدی عزیز.
- من میتوانم چهارده دقیقه دربارهی نشانههای این نوشته و سمپتومهای جیغکشانم توی آن صحبت کنم.
- ۰۲/۰۱/۲۸