بمیرم برای تو من. اما باقی میمانم و ماندهام. یادم نمیآید درستترین حالِ مردن در یادم چه بود. درست را یادم نمیآید، مدتهاست. عشق رنگ باخته و کسی چه میداند رهیِ معیری شعرش را زمزمه میکرده یا فریاد ؛ «دردِ بیعشقی ز جانم برده طاقت»
میکوبد روی سرم، روی این پوستِ خشک و پوکِ گردوی فاسد و خشک ذهنم ؛ «اینقدر فکر نکن.» آنقدر فکر کردهام و تن عشق لیز بوده که از دست لرزانِ سرم سُر خورده. سُریدن از واژهگان عامیانهی حکایتگرِ «عاشق شدن» بود، چه کنایه آمیز.
تناسبِ دلسنگی و آسایش برای گردوهای تر و تازهایست که مغز را شاداب نگاه داشتهاند. بارِ حجیمِ شرم از در و دیوار و نگاهها فشارم میدهد و اصراری برای راست کردنِ کمر ندارم. دولا دولا میشود بیدل و ماجراجو، میان گریه قهقهه زد و از زیر وزنهی آویزانِ ساده انگاریِ مردانهی مفهومِ عشق و تملک خزید، تصویر آلاتِ آویزان را میشود در ذهن داشت و خم خم لذت جست. هیستریا مرا مدام میبرد به مقصد خستهگی آورِ جنسیت، زمانی نزدیک مردی به من گفت «تو مادرم نیستی.»
مبتذلتر از عشق در بستر در خاطرم نیست. چرا؟ خاطرم صفحهی سفیدیست که گریختههاش، کلماتِ دردند. سفید مثل پیراهن پسرکم در تصویرِ کودکی. هزار واژه تنِ عشق کردم و نازیبا ماند. زیبا آن چهره و نگاه و گرمای روح بود. کدام روح؟ عشق، درد نفرت آورد و این شاید گریزِ دسته کلماتِ دیگریست از برای شرم.
آه از نگاه، از شادی و آرام. نگاهم که میکنی شادی و آرام مرا سنگ میزنند، چشمهات خالیست، زمانی یاقوتهایی رو به رو داشتم که دلم را میجُستند. پشت نگاهت، دلِ سنگت برام آرزو میکند شادی را بیابم. تعارضت را برای من میآوری و همان طرزِ با شکوهی که مجذوبِ حکم راندن بر زنی، حکم میکنی شادی را. شادی میخواهم چه کار؟ جانت را میخواستم عزیزجان.