و من باز میگردم به تو. هزاران بار اگر از تو بدوم تا هزار هزار کیلومتر آن طرفتر، یکهو حال زار خودم را پیدا میکنم که مرا نشانده روی زانوان محکمت. بیخود نبود که از قدمها و پاهات شروع به مُردن کردی. تو میدانی، من چه دانم؟ مرا گویی : که رایی؟ من چه دانم.
و همهاش دربارهی داستانِ سمبلیکِ اختهگیست. دربارهی loss، رنج، مرگ.
پشتت را میکنی به همه نازیباییهای روان و روح من این بار، میروی. این بار تو میروی. هربار رفتهام تا تو دیگر نروی. اما هر بار که من میروم، تو هزار هزار بار از نو مرا میروی.
میروی مدام و میروم. میروم تا از وحشتِ آسیب دیدن و ترک شدن بگریزم. اما تو از ترک کردنم خسته نمیشوی. هر ثانیه را برو، من قد نمیکشم، من بزرگ شدنی نیستم. میروی و آهم میرسد، توی چشمهات مینشیند و اشک میشود. من هنوز امیدوارم. تو رفتهای و من هنوز امیدوارم که نرفته باشی. نه این که باز گردی ؛ که نرفته باشی.
من به گریههات گره خوردهام و تو به طبیعت، به بلند پروازی، به رفتن، به مرگ.
با من از نیازهات نگو، تو را در ناکامی و عادت به ناکامیهای خودم غرق میکنم، تو را خفه میکنم، تو را میکشم. برای همین هرگز نتوانستم تو را بکشم و تو تا ابد مرا ترک میکنی؟ چون تو با من از نیازهات نگفتهای.
تا کی میتوانم نفسم را نگه دارم و فرو تر بروم توی کار، توی درس، توی ملاقات با آدمهای جدید، توی چیزهای فاکدی که برایشان پول در میآوریم و برایشان پول میدهیم؟
نرو، اما نمان. مرا ببر. کجا میتوانی مرا ببری؟ تا کافهای ناشناخته در وسط شهر؟ تا جنگلها و کوهها و دریاها؟ مرا به پس از این ببر، به آخرش... ازین ملالِ کنار آمدن با خویشتن برهانم. تو میدانی من از خودم تنفر دارم؟ تو میدانی آنقدر از خودم تنفر دارم که نمیتوانم محبت کسی را پذیرا باشم؟ بیا مرا از خویشتنم برهان. میخواهم با تو باشم... نه، میخواهم تو باشم. میخواهم هیچ باشم... اما نه، تنها چیزی که میخواهم "تو"ست. اگر هیچ باشم، "تو" میمیرد. مرا "تو" کن و با خود ببر...