اصلن تو هرجه خواستی، بگو
اول همهش به خاطر حرفهامان بود ، کلمههای موقعیتشناس تو و کلمههای صریح و چاغ من...
کم کم یاد گرفتیم یک کمی نگاه قاطی تلخی کلماتمان بکنیم تا بتوانیم به این امید واهی و وانمود ادامه بدهیم که کلمات هم را دوست داریم.
یک وقتی شد که سورهی مریم خوانده بودم ؛
وقتی شد که نقشههای اصلاح و استحکام کشیدیم و توی گاوصندوق هامان مهرشان کردیم. تو تصمیم گرفتی کلماتت را برای مردم فقیرِ شادی دلم احتکار کنی.. و من سورهی مریم خوانده بودم.
زمان یادم انداخته آدم ها به پرستیده شدن محتاجند حالا اگر به پرستش هم.
نمی دانم در یاد تو چه میگذرد.
هربار که توی این قحطی می رسیم به سراب بازبینی،
هر دو توبه میکنیم از مواجههی کلماتمان.
فکر کنم این دستمال های قرمز گاو بازی، نقشههامان، باید سفید میبودند.
ما بهتر بود دهان هامان را میبستیم و همهی سهام شرکاء این بازی را واگذار میکردیم به نگاه و لبخند.
آن وقت داستان سگ و گربه هم این قدر به گند کشیده نمیشد.
اصلن یادم نمیآید یک بار با هم حرف زده باشیم و کسی سوراخ نشده باشد.
بیا به خاطر خدا لال شوم. اصلن تو هرچه خواستی بگو.
- ۹۵/۰۲/۲۹