اگر ابرها بگذارند
پیشتر فکر میکردم مردهام. فکر میکردم کفِ مرکزی ترین نهانگاهِ جسمم، جسدی بوگرفته از قرنها رها شدَهست از روشنا یی که در خردسالی ذبح شد. از وقتی یادم میآید، اینطور بود. از وقتی یادم میآید، میدانستهام حالم خوب نیست و وقتی میدانی حالت خوب نیست که زمانی را زنده بوده باشی، زمانی را حالت خوب بوده باشد و آن را به نحوی به خاطر داشته باشی. درست به خاطر نیاوردم هرگز اما جای احساساتِ خوب را من از بس خاراندم، زخم شد.
حالا اما مدتیست که فکر میکنم زندهاست. زندهتر از او انگار ندیده باشم. روشنایی در من محبوس، به بند و زنجیر است. روشنایی که هرلحظه منتظر است. همهی لحظات را با اشتیاقِ وهمآور و شورِ عجیبی میشمارد. تا باز کنم بندهاش را، پخش میشود و کل ظاهرم را میپوشاند. زیرِ پوستم از نوکِ بلندترین تارِ موهام تا نوکِ بلندترین انگشتِ پام امتداد یافته و از انگشت میانیِ دست راستم تا انگشت میانیِ دست چپ، بسیط است. وقتهایی که گریه میکنم، لحظات کوتاهیست که بندها شلتر شدهاند، با همهی حجم و هیکلش هجوم برده به سرم و عین بختک افتاده روی مغزم. تمام طول عمرم، تمام وقتهایی را که روی صندلیِ قربانی نشسته بودم و لحظهای برای بلند شدن از روش و ایستادن روی پاهای خودم شک نکردم، برای آزاد کردنِ او بوده که داد و فریاد کردهام. مدام به هر وجودی گله کردهام و فحش نثارِ سراپای کائنات و عالمیان کردهام من برای لختی رهاییش. تمام طول عمرم را هم از آزاد شدنش ترسیدهام، محکم و محکمتر بستهامش. گولش زدهام که برای آزادیش میجنگم، که دوستش دارم، که "هرطوری" که هست، مستحق آزادیست. اما از پشت، قفلهای به زنجیرهاش را بیشتر و محکمتر کردهام.
گهگاه توی زاویههای کلمههام پاشیده. یا خودم گرفتهام، چلاندهامش توی کثیفکاریهام برای کمی "خلوص"، یا خودش به افکارم غالب شده. هربار اما قیچی قیچیش کردهام، مثل جمهور.ی اسلا.می، قسمتهایی را که خواستهام، انتخاب کردهام برای رقص روی صفحه نمایش. اوه، گفتم که رقاص غمگینیست؟ گفتم که باد چهطور کاویدن موهاش و پوست سر بیمارش را، وقتی روی پنجههای پا بالا و پایین میپرد، دوست دارد؟ گفتم که نوازش هجومِ آبزیانِ خیلی کوچکِ ساحلی روی پوستش، براش مرحلهای از زیستن محسوب میشود؟ گفتم که پیدا کردن زیبایی در هرچیز، بهترین کاریست که بلد است؟ گفتم که لذت برای او، در بیپرواییست؟ اما حالا هیچکدام از اینها نیست، مثل گلولهی حجیم و دردناکی از آتش شده. هر آن آمادهست که منفجر شود و همهی دنیای من و خودش را توی نیستی گم کند. خسته و عاصیتر از من -این پوستهی غمگین و ظالم خودش- شدهست. فرق من با او فقط در ریاکاریست. آخ که چهقدر دردناک است این اعتراف. اعتراف به اینکه تو آن عوضیِ دو رویی هستی که هر ثانیه خودت را شکنجه میکنی...
پس من کجام؟ من کدامم؟ عزیزم چرا مرا پیدا نکردی؟ از وقتی سعی کردم موقع گریستن صدا ازم درنیاید، مگر آنها زودتر از تو پیدام کنند و مجبورم کنند بیشتر او را بیازارم، جانم درد میکند. دردِ مرگ میکند.
میدانم که من اوـم. میدانم که این، همان نفسِ گمراه کنندهی من است و صراط مستقیمم اوست. آنها میگویند نفسِ گمراه کنندهام اوست و این منم که باید باشم. اما تقصیر هیچکدام از ما نبود اگر من ماه بودم، او تاریکی. من همان چراغ بیکیفیتِ پنج سِنتی ام و او شب نیست ؛ او کل هستیست. کل دنیا را به زنجیر باید کشید اگر وقتی در فواصلِ طولانی از جهنمهای کرویِ معلق ایستادهای، تاریکی چشمانت را میآزارد؟ این انتخاب ما نبود. این انتخاب من نیست...
گاهی فکر میکنم دیگر هیچوقت آدم نمیشوم، دیگر هیچوقت درست نمیشوم. کاری که با من کردهاند دیوانهوار است. آنها مرا با دستهای خودم عذاب کردهاند. شلاق و زنجیر به دستم دادند، حتی مجبورم نکردند، یادم دادند خودم را تا ابد شکنجه کنم و هرگز آسایشِ مرگ را حتی طلب نکنم.
گاهی آرزو میکنم توی قبیلهی دور افتادهای در آمریکای جنوبی متولد میشدم. ای کاش هیچکدام از این قواعد مالیخولیایی را توی مخم نکرده بودند. من هرگز نخواهم توانست رهاش کنم، هرگز نخواهم توانست با او یکی شوم و در خلوص و یکتا بودن آرامش پیدا کنم. چون آنها همیشه با منند، همهجا هستند... همهی لحظات واقعی را که رنگ جنون زدند، حتی یکی از رویاهام را برای رنگ آمیزی از دست نمیدهند.
صدای فریادم را نمیشنوی، متأسفم اگر تا اینجا با کلمات فلکزدهام پیش آمدهای اما من معتاد شدهام به استفراغ توی این صفحهی سفید وقتی استیصال هرکار با من کرده، جز کُشتنم.
- ۹۹/۰۴/۰۳