این دل به فلان است
ساعت سه بود. از ده صفحهی آخر و تقلا برای خوب کردن حال زندهگی دست کشیدم، بینیمو بالا کشیدم و وسط طرح فرش توی خودم جمع شدم. نبضم توی رگِ روی پیشونیم میزد. به فردا فکر کردم، به تابستانی که از همون موقع رفتش به فلان، به من که همهی جان و تنم رفتش به فلان، به آیندهی نخواستنی. لعنتی دلم خواست برگردم عقب. هیچوقت اینقدر دلم نمیخواست برگردم عقب. میدونی؟
صدای آزار دهندهی خنده از کانال کولر میزد تو اتاق و من مثل همیشه، تأثیرات اضطرابم توی رودهم چرخ میخورد و فکر میکردم کاش میشد محتویات روده رو بالا اورد.
مجبور شدم چمدونام و وسایلمو باز کنم که لباس و بالشت - پتو بردارم. برقو خاموش کردم، رفتم خوابیدم روی تختت. بوی تو رو میداد ولی اون لحظه هرچیزی حال من رو به هم میزد. تو رو میخواستم چی کار اصلاً که بو ت بخواد به کارم بیاد؟ توی ذهنم داد کشیدم که خدایا لطفاً نذار من صبحو ببینم. ریحون همیشه از قانون جذب میگه و توی اون موقعا من همهی اعضام درحال پوزخند زدنن بهش. اول از قانون جذب عذر خواهی کردم و بعد تصمیم گرفتم یه عقرب رو به خودم جذب کنم. حتی یککمی صدای خش خش اومد و فکر کردم «سلام عزیزم، تویی؟ اومدی بالاخره؟» ولی وقتی به دردش فکر کردم، جذبم نشد.
صبح شد. هرچی نادعلی خوندم و خدا خدا کردم جواب نبود ؛ صبح شده بود. خیس عرق از زیر پتو، لاشهی بو گرفتهی خودمو کشیدم بیرون و با رضایت نگاهش کردم ؛ «تو مُردی؟» کسی اومد، در زد و چسب پهن خواست. نه... انگار نمرده بودم.
بدترین روزِ عمرم رو شروع کردم. بدترین روزِ عمر میتونه چندتا باشه. میفهمی چرا که؟ اگه نه، حوصله ندارم که بگم. اولش نمیدونستم میتونه بدترین روزِ عمرم باشه. اما شد. من امروز به اندازهی یک سال از عمرم رو فروختم. به رسولی، به تبعید.
نشستهم اینجا وسط طرح فرش و میخندم. انقد میخندم که تبدیل به زاری میشه. میدونی؟ من دیگه از خودمم میترسم، خراب شدهم رفته.
...
امروز خوشگلِ بلا باهام حرف زد :) این لقبیه که بقیه بهش دادهن، من نه. اما حقیقتاً انقدر زیبا بود رفتارش که دلم خواست شبونه ببردم یه جایی و سر به نیستم کنه. دلم خواست عقرب بشه. دلم خواست یک کمی آسونتر و شلتر بگیره دنیا بهم، بتونم لبخندشو ببوسم.
...
همیشه از اینکه کسی رو زیبا خطاب میکنم، خشمگین میشی و من نمیدونم چرا. میگی «به نظر تو همه باحالن، همه قشنگن» و پشت بندش حالِ بدت رو با توجیه «پس خاص بودن چی میشه؟» ماستمال میکنی. گاهی هم فکر میکنم شاید برای محافظت از من مقابل حس نازیباییم اینقدر خشمگین میشی. اما امروز وقتی به این حرفت فکر کردم، به ذهنم رسید که راست میگی، یعنی عیب نداره آدم بخواد راه و بیراه لبخند و نگاه این و اون رو ببوسه؟ خیلی داغون نیست؟
...
آینده واقعاً رفتش به فلان. میدونی؟ دیگه دنبالِ معجونِ معجزهآسا برای دردم نیستم. باهاش میشینم و عقربی نیست.
- ۹۸/۰۴/۱۱