مثل اسم نا زیبای دختران زیبایی ست که برای پدر و مادرهایشان معنی یک دنیا و زندهگی دارند اما جز معنایِ رقاصههای زمان و قضا و قدر چیزی در تن ندارند.
مثل مردگی برای تقلای همیشه بودنِ روحمان.
عزیز دلِ من،
این دنیای لعنتی ما،
مثل شبهای بهانهگیر است که نه سحر میخواهند نه خواب... نه حتا خلاصی نا بودی را. فقط جلادان ناکامند به دربارِ زمان.
این دنیای لعنتی، مثل آوندهای تشنهی گل های آفتابگردان دینداریِ ماست که از درازیِ شب به جانسپردناند و دچار به بیاشتهایی روانی... قدری نحیف که قحطی شرمنده است...
این دنیای لعنتیِ ما،
مثل به فنا رفتن چروکهای دستان مادران است وقتی با خاک همآغوش شوند.
مثل پلکهایی که دیگر تاب خواب و بیداری ندارند.
بوی مرگ میدهد هوای این زمین. بوی غم های بی حدِ آدم را دارد این هیبت ضعیف و فروریختنیِ دنیا.
از همان وقتی که چشم های هابیل باز شد،
بهارش، اردیبهشتش، تابستان و پاییز و زمستانش،
پر بوده است از سرفههای حساس به گرده افشانی مرگ.
نمیدانم از آرامش مادربزرگت. میدانم از بیتابیها و خاطرات نفستنگیها و سرفههای سیاه مادربزرگم. میدانم از رنج جاودانهی انسان.
میدانم از سرخوشی فراموش کارانهی آدم و اباهتِ بیمانند این لذتِ دردآلود، مرگ.
میخواهم بیایم تا تنهایی ات زیر آسمان دلتنگِ این روزها،
همهی حسرت هایم را با داغی غمت بسوزانم، گرم شویم که ... عزیز دلم، رخت بربند تا برسیم به کاروان...
شب های پنج شنبه،
من حس میکنمش. در خواب و بیداری و رویا، با نفس و نگاه و گوش به جانم فرو می کشم حضورش را.
نیاز دارم بودنش را.
باورم کن.
دلم میخواهد برایت بگویم. از چیزی که خواهی دید. از روزهای اولش، از چهلم، از سال، از سال ها، از خانهای که اولش نمیشد رفت توش از هجوم وحشیانهی خاطره و اشک و حسرت.
نه برای گریه های مجبور، نه برای سوختن! برای انحلال...
دلم میخواهد بنشینم کنارت، نه برای رفتنِ عزیزت، نه برای نبودنشان، نه برای مرگ... برای خوش خیالی هایمان روضه بخوانم و تو بفهمی. مثل همیشه ی دنیایمان.
میدانم شبیه بچههای دههی چهلم تا هفتاد. اما میدانم تو بلدی.
بیا آرام شویم به چیزی که دلمان میگوید. بیا روی گوشهایمان میوتر بزنیم و چشم هایمان را ببندیم و لتس تراست اور هارتز.
و کسی نمیفهمد دل بین متون کهن یا مقالات اس آی دی، هنجار و وجوب و تحریم و استحباب و کراهت را از همه بلدتر است.
.
آروم شو عزیز دلم.
می خوام بیام. همه ش می خوام بیام...