سالهای دبیرستان دنبال دوستی میگشتم که بتونم باهاش صبحهای جمعه رو خیلی زود بیدار شم و شبها رو از مدرسه و زندهگی آشغالی که برامون ساخته بودند، فرار کنم توی کتابا و آهنگای کنار پنجره. یکی که هی بنویسه و من هی نوشتههاشو بخونم، بلد باشه متنای عربی و فرانسوی رو بخونه بدون اینکه کلمه به کلمه ترجمهشون کنه، هی برام رمان خارجی بیاره، بهروز غریبپورو بشناسه... آهنگای منو دوست داشته باشه، آهنگایی بهم بده که بتونم با ریتمِ افتضاح آرومشون شبا جلوی دیوار اتاق، جلوی نور ماهی که از پنجره تابیده، سایه بشم و تنِ غمگین و بیاستعدادم رو تکون بدم، تنی که توی کلاسهای والیبال دلزده و داغون بود ولی هرگز بهش فرصت رقصیدن داده نشد که.
خوبِ خوب میدونستم اگه پیداش میکردم، حالا روی زمین نبودم. با هم مرده بودیم. موقع آماتوریِ هفدهسالهی امیرخانی توی ارمیا برای قولِ مظلوم و منقضی شدهی مصطفی به ارمیا که هرگز کسی بهش پایبند نموند. پیش از اون که برسیم به تلخی قیدار و رهِش.. آدم نباید نویسنده رو بت میکرد و میپرستید که حالا همون یه دونه بُت ام نمونه سالم و بیخش وسط اینهمه بتی که شکسته و آوار شده رو سرِ خود ابراهیم حتی. بیچاره ابراهیم ؛ معصوم نبود. بیچاره ما و معصومیت ما که محکومه به خرابحالیهای ابراهیمها و خرابکاریهای نوحها...
اومده بودم بگم حالا که گودریدز برای من کتاب میاره، ساوند کلاود آهنگایی که دوست دارمو پیدا میکنه، یوتوب باهام میرقصه و بیپ تونز بیهوا اپرای حافظ رو میکنه، تنها ترم. چه صبح هایی رو که من خوابم و گوشیم هرگز چشم روی هم نمیذاره. پنجرهی بزرگِ کنار میزم که حالا قشنگتره، نور ماه نداره. پردهی کلفتش همیشه کشیدهست. هوای من همهش ابری... تن دیوارای دورم سرد و زمخته، حال دلم همهش بد و بدتره.
من بماندم باطلی از آرزو...