بوی خون میدهی
صدای فریادت را، تلاش میکنم با آوازی مهار کنم. آوازی که از خون میگوید، از آوار، از در به دری و غصهها، از سوگها و عضوهای مسلوخی که از قلوب جدا افتادهاند. صدای فریادت را، تلاش میکنم خفه کنم. خفه نمیشوی که ؛ مگر گم شوی در شورشِ ترسم توی آوازم.
بعد، جلوی چشمم مینشینی. میچسبی به شیشهی نگاهم. تصویرت که دهانش را باز و بسته میکند، جیغ میکشد و صداش را پیدا نمیکنم. از وقتی در دنیای من چشم باز کردهای، در تقلا بودهام صدات را گم و گور کنم... چهگونه توی این مهلت کوتاه بازیابمش؟ صورتت را میخراشی و من نمیتوانم دستانت را بگیرم.
میدانی؟ در کابوسهای شبانه، فریادت شکنجهگرم است. هر شب، هر شب. اما آفتاب، به محض ظهور، هر آخرِ دنیا، صدات را از ذهنم میشوید. هر صبح، سر درد، سر درد.
سرم را، من حتی تنم را، فرش کردم نذرِ معموریِ کفشهای جنگیِ سپاهت. اما جز ویرانی بر من نخواستی ؛ «بر ما واجب است که مسلمان و غیر مسلمانشو بکشیم. مسلماناش شهیدند و به بهشت میرن، کافراش کافرند و به جهنم.»
جمعیتِ ما، هیچکدام نبودند ؛ امیدوار بودند. پردههای آبِ مقابلِ نگاهشان، بندِ لحظهای محبت بودند.
پس از سرخیِ خون شهیدِ تاریخ، هشت شَه دیگر رسیدند. مردم خروشیدند که "أین المنتقم بدم المقتول بکربلاء؟". اما جمعیتِ خونآلوده به شرمِ ما، در این سوال، حفره حفرهی تیربارانهای اجزاءِ خشمآلودِ مختارِ ثقفی گشتند. خونِ آلوده ریخت، این فرش تنم، سرخ شد، باز به استقبال. سرزمینم در مصاف لشکرت، دردش را به گونه مالید و لبخندش را داد دستت. آن تیربارهای عجیب اما قریب، طوری باریدند که تنهایی درید و پیش رفت، مغز استخوان را به آغوش کشید.
لبخندم، تکه پاره شد. تکه تکههای لبانم را از گوشه گوشههای خشمت جستم، کلمه ساختم. خروشیدی... خسته بودم. خسته شدم. خواستم دیگر نشنوم...
مردمی نداشتم. همه را تو به تیر بسته بودی. جا به جای تنم مشغول به قدوم سربازان خودت بود و نه من تمام بودم، نه تو صبور بودی. تمامم تو میشدی و صدات را... یادم نمیآمد از کجای آواز گم کرده بودم.
خستهام. خسته شدهام. مرگِ تو در من ساده نیست و نه حتی میخواهمش. حالا که هرکجا چشم میاندازم سَر بازی به بازی گماشتهای... من بعد میخواهم تو باشم. نه فقط خاکِ اشغالیت ؛ که تو.
پیش از این سالها، گمان کردهام که از مرگ نترسیدهام. برای من که تا پیش ازین، "لذت" را جز در "رمان"ها و "موسیقی"ها و "فیلم"ها لمس نکردهام، جز با زخمهی دو تار و کلماتِ عربی نرقصیدهام و نگریستهام، مرگ از مفهوم اشباع بوده ؛ چرا که زندهگی از حقیقت تهی بوده..
اما از وقتی دستِ تسلیم بالا بردم و زبانِ سرخ خود را با دستان خود ذبح کردم، هراس مرگ را در خود شناختهام.
تو خونِ مرا در گهواره ریختهای ؛ بالأخره خشمم با سرخوشی آمیخته و بزرگ شدهام. بالأخره زندهگی معنا پیدا کرده و تو خفه شدهای. دلم برای چشمهای غمگینت میرود. تقلات، پیرم میکند. بیصداییت، آزارم میدهد. اما من بالأخره اخته شدهام. با دردهام مینشینم و در حالی به تو تبدیل میشوم که جزء جزءت را قصاص میکنم ؛ همان موقعی که جزء جزءم را به بند میکشی...
رقص شادیِ من در خیل عزادارانِ لشکریانِ مبهوت و ترسیدهات، نه از عشق است. که از بیچارهگیست. همین که بدانی بی چارهای، دنیا حتی یکذره هم دستِ تو نیست، کافی میشود.
آرام آرام، زیر دست و پای این جمعیت کم میشوم، اما حقیقت قلبم را با دستانِ آلوده به خونِ تو نمیکشم.
باری، بوی خون آنقدر تند و بسیار است که.. مثل صدای تو، نمیتوان در چیزی گُمش کرد. با این حقیقت مینشینم. خون، بناست که ریخته شود، مرگ، بناست که زخمها را شخم زند و دنیا، بناست که فرو پاشد...
- ۹۸/۱۰/۱۶