بعد از سالهای تقاص، توی هوای گرم و نمناکِ اتوبان لعنتشده*ی خلیج فارس، از فرودگاه تا وطنِ متروک، بالأخره یک شب ِِ تنهایی را بدون وحشت و عذاب اشتباه با او سپری کردم در حالی که افکارِ عجیب و منزویِ از دهانپریدهاش را، انگشتانش را، صدایش را، اخلاق قشنگش را، آرامش ابهتزدهاش را و آن لبخندهای -به وجهی- کثیفش را نمیپرستیدم... ؟
از قاب چهارگوش آینه با آن نگاه غمآلودش احوال مرا در سکوتم میجست و از گره خوردن نگاهش با نگاهم میگریخت. آخرش واکاویها را به کلام آمد اما با کلمات پسربچهای که از رنجاندن مادرش میهراسد...
من همهی اشکها را گذاشتم به پای بیماری وُ کودکی. وَ او مرده بود. ما مرده بودیم. سالها میگذشت که مرده بودیم و هرکس بر مزارمان اشکهاش را به پای بهانهها گذاشته بود.
اما من از حسِ کهتری مقابل او خم بودم. من مدام از خودم میپرسیدم چرا من؟ و من قطعاً همهی تاریخ خودم را احمق بودهام.
هولناکی نبود، جانی نمیکاهید، تمام چیزی که مانده بودی روی دست ما، غم بودی و سکوتی.
*مسیر معمول تهران - قم