بیست و یک
سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴
ما
بچهتر که بودیم، بزرگتر بودیم. قدر حالا تنها نبودیم اما صحبتمان مال هیچکسی نبود. تا دلمان میگرفت، اشکمان سرازیر میشد. پنهان نمیکردیم اما کسی پیدامان نمیکرد. مصحف خودمان* را بر میداشتیم میرفتیم تکیه میدادیم به در شیشهایِ کتابخانه، کتاب را میگشودیم و صفحه صفحه میخواندیم.. آنقدر که دور میافتادیم از گذرگاه زمان. آنقدر که حتا نمیتوانم بگویم به فکر و سودای چه میافتادیم که از غصه مجال نفس مییافتیم. حتا شاید نمیدانم چه بود اصلن... از حال و هوای دلتنگمان که در میآمدیم، ما بقی را با معنی فارسی میخواندیم. بعد از روی بچهگی مثل غزلهای حافظ سعی میکردیم معانی را به حالمان تطبیق بدهیم ؛ انطباقی هم اگر نمییافتیم، میگفتیم به خودمان : تو نمیفهمی..!
بعدش دلمان باز میشد، گرهمان باز میشد... شک نداشتیم. قدری شک نداشتیم که به عقلمان شک میرفت...
تنها بودیم. تنها و دلخوش. دلدار...
توی لولهی تاریخ، سن که ارتفاع یافت، کوتوله تر شدیم.
مصحف خواندنمان وقت و مقدار معین یافت... میپنداشتیم حساب سرمان میشود. معلممان باری برای ضرب اعداد ۳ رقمی به ما گفته بود نابغه و از خاطرمان نمیرفت! حسابمان عقب ماند و نفهمیدیم.
دلمان که گرفت، اشکها را نهان کردیم. توی خلوت، بغضهای خشک خفهمان کردند و گلو زخم خورد، اشک به شستن نگاه نیامد که نیامد.
با غریبان ازدل سخن گفتیم و سبک نشدیم و نفهمیدیم. پر پروازمان را باز نیافتیم و نفهمیدیم.
تنهاتر شدیم و تنها و بیدل.. نه از آن بیدلیها، از آن گمکرده دلیها.
...
- ۹۴/۰۴/۳۰