بیست و یکم - مرثیه‌ای برای «رفتن»

بیست و یکم - مرثیه‌ای برای «رفتن»

برای محتومیت این هجرت، نمی‌خوام ازین جا برم. اما می‌خوام ازین جا برم. به کازین استرالیایی نگاه می‌کنم و دلم می‌سوزه. برای فارسی رو انگلیسی حرف زدنش، برای ما رو نداشتنش، برای خیلی چیزهای مهم‌تر که از گفتنشون می‌ترسم. به هیچ کجایی تعلق ندارم و نه حتی به هیچ‌کسی. نوشتی که به ناچار برای تحصیل عازم قُمی و سکوت کردم از «منم همین‌طور»ها. من تازه وقتی فهمیدم بی‌وطن یعنی چی که از آمریکای خودم تبعید به ایرانِ تو شدم. وقتی که کشتی نوح فقط برام یادآور تجاوز به روحم شد و مرگ مثل پاداش شد. وقتی توی یه واحد عملی یاد گرفتم شوربختیِ هیزم جهنم بودن چه‌قدر بی‌رحمه. یه زمانی تنها دلیل من برای قم محبتِ تو شد. زود گذشت. حالا یاد گرفتم من به محبتِ تو تعلق ندارم، محبتِ تو به من نه و من و محبتت به هیچ‌کس دیگه ؛ چرا که برای زنده‌گی‌های ما تعلق به آدمی تعلق نداره. ما توی جریان رشد رنج و تحقیر پیرها رو کشیدیم و خودمونو به بچه‌گی و نفهمی زدیم  و کوتوله شدیم ولی پس فردا عدد روی قبر دیوانه‌ی آقای راچستر گواهیِ حرومیِ همه‌چیز زنده‌گی برای ما خواهد بود. گناه ما هیزم جهنم شدن نبود اما کیفر ما تربیتِ منافق و نخوت‌زده و متوهممون بود. اما تو توی قلبت پنهان کن که من هرگز توهم ابراهیمیت نداشتم. تو‌ توی توهماتت رنج بکش که من هماره توی فقدان توهم‌های توگونه، از هم‌راهیِ نوح خسته بودم. از ابتدای وجود. هرچند که تو فطرتم رو به زنجیر کشیدی و زنی با دامن گل‌گلی انداختی توی دامنم و ازم خواستی فطرتم رو بپذیرم...

توی خاطرات دور، برای رنجش‌های مسخره و کوچیک خودم، بی‌استثناء فکر می‌کردم یه روز صبح بیدار می‌شم، در حالی که هیچ‌کس منو توی یادش نداره و هیچ‌کس رو توی یادم ندارم و بندی به قدم‌‌هام نیست، می‌رم. فکر کردن به طریقه‌ی اتفاقِ «رفتن» لذت ناب من بود. همیشه فکر می‌کردم شب‌های بیابون برای من مسکنه. همیشه فکر می‌کردم اون حجره‌ها رو می‌خوام. اما تو دیدی چی شد؟ شب‌های بیابون رو من یه پاییز و زمستونِ تموم، توی بیابونای قم، وسط محوطه تاب خوردم و غصه خوردم. دیدی که از قضا به مقصد رؤیایی تبعید شدم و فهمیدم من یه عمره توی انشاها و نوشته‌های تحقیر و نکوهش شده می‌خوام برم اما جایی برای رفتن ندارم. 

وقتی قرار مرگ و تنهایی و رنج تفاوت و نفهمیه، حال من رو بد می‌کنی از مصراع‌های عاشقانه، از مسخره‌گی‌های اشک‌آور.

نه به تو معتقدم و نه به این کلمه‌ی عشق که بی‌محابای همه تعریف‌های آرمانی دلِ من، بی‌اجازه‌ی دل من، هی گاه و بی‌گاه محکومم می‌کنی بهش و حرومش می‌کنی.

می‌خواستم اسم این‌جا رو عوض کنم اما عوض ندارم. می‌خواستم بیام برات بنویسم انقد قشنگ با شعرا کثافت‌کاری نکن، من دل‌برِ تو نیستم، اما بعدش فهمیدم این جمله رو نمی‌تونم بگم، خیلی داغونه. که بعدش فهمیدم چیزی ندارم که بگم چرا که پس من چیِ تو ام؟ زمان ما رو بدبخت می‌کنه چون کلمه‌ی «هیچ» برای ما محکومیت حبس ابدی میاره و شاهدش زمانه. 

انگار بند دل من توی بیمارستان و قبرستون و دانشگاه (مجاز از جهنم) کار برد داره. انگار غصه‌ی دلِ من ملک و مملکت هرکسی هست جز خودم و تو. مثل همه‌ی چیزا، ما معمولی نیستیمبلافاصلهچون* افتضاح‌تر ازونیم که معمولی باشیم. انگار من همیشه چند سده عقبم، تند تند می‌رم نگاه می‌کنم ببینم ابوجمالم قبل قطعنامه گذاشت رفت یا بعدش؟ تا همه هستی و عمرم نسوزه توی مدرسه‌ی املم وقتی خودی بهش موشک زده. هه، موشکِ مقدس، کشتارِ مقدس... 

چند صباح دیگه به کارآموزی توی شرکت اون آدم گنده که با من نسبت خونی داره عادت می‌کنم و به دست‌های آلوده‌م توی کشتار تو. چرا که من از اول تکه گوشت بی‌خاصیت و مرده‌ای بودم که تو رو با شکم گرسنه، زنده گیر آورد و حالا توی جرم قتلت دخیله.

 هیچ‌کس به طفولیت ما رحم نیاورد و حالا نه حتی خودمون.


تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

پیوندهای روزانه
بایگانی