پدرم پول‌هایش را در مریخ کاشت و آدم‌ها آن‌جا، آب را که جستند، سیل آمد. من را ایستاده بسته بودند به درِ ورودیِ اتاقکِ زیردریایی او در اعماق اقیانوسی در زمین. یک وجبیِ دماغم دوربینِ مداربسته کار گذاشته بودند. حرکت نمی‌توانستم بکنم. یک مجسمه‌ی گریان بودم من، سخت بودم. زر زیاد می‌زدم اما حرف و تحلیل و تداعی ازم بر نمی‌آمد. حتی نمی‌توانستم این سوال را از خودم بپرسم که «روانکاوم بهم گند زد و رفت. نه؟» جرأت نمی‌کردم.

جرأت که کردم، غرق شدم. ته نداشت انگاری. بیرون از آن دری که به آن وا بسته بودم، فرض کردم همه آدم‌ها به یک‌رنگی پدرِ نامهربانم باشند. اما نبودند. یک احمق به تمام معنا بودم که اعتماد کرد، عشق ورزید و ناگهان، روی صندلی انتظار اتاقی، وحشت‌آورترین عقوبت آن را به دستش دادند. نتوانستم آن عقوبت را با خودم پیش پدرم ببرم. داشتم می‌مردم اما نشد، نمی‌مردم. من ماندم و سوال، وحشت، عذاب، درد، ناامنی. حتی فرصت نکردم آن عشق را به نفرت تبدیل کنم. آرزوی مرگ کردن برای دیگری را آموختم. آرزو کردم در وحشتی که به من رسید، در درد و نم نم بمیرد. اما چرا؟ چرا بمیرد؟ سخت‌تر از زنده‌گی نمی‌تواند باشد. یعنی زنده‌گی برای هیولاهایی که به آغوش راه دادم ساده است؟

داخل خانه بودم آن زمان من. پدرم سمباده روی پوستم می‌کشید و مردی دیگر توی حلقم قیر و سنگ می‌ریخت. درست وقتی که عشق شفایم می‌داد. تلاش کردم مردِ دیگر را قانع کنم به بیرون آوردن اجزای سینه و بوسیدنم. اجزای سینه‌ام را در آورد و با خود می‌برَد. راهزنانه.

حالا، احساس می‌کنم که کم‌تر احساس می‌کنم. نه می‌توانم به داخل زیردریایی پدرم قدمی بگذارم و نه دیگر دل دارم که پا بیرون بگذارم. نمی‌دانم بعد از این می‌توانم با کسی دوست شوم؟ عشق بورزم؟ انگار سه مردِ داس بر دست، با هم‌دستی زنی، ریشه‌ام را در آوردند و روی خاک ول کردند. از بس که جیغ کشیدم.

هر شب و هر روز کابوس می‌بینم. از الهه در پنجم دبستان تا مردِ کوچکِ رمنده.

خلاصه که حسابی قلب‌شکسته و داغون می‌شوم از فکر به هر چیز ممکنی و گنگ از هراس و ناامنیم. احساس کم می‌کنم ولی زنده‌ام. انگار همه‌ش استند بای باشم. زنده‌ی زنده نیستم، اجسام جلوی چشمم بلوری اند و حتی نمی‌دانم کجام و چه کار می‌کنم.