دیگر بیداری و درد نمیکشم. این شبها را میخوابم. خودم را خواب میکنم. مُرداروار روی تختِ اتاق امنم وسط این دزدخانه. گریه و فریادهام را کردهام و حالا، روزها چکمهی زمستانیم را درست مثل چکمههایی که روزهای پیش خون به پیشانیام میآوردند، روی چشمهای بیدارِ کفِ خیابان میکوبم، ماسک به صورت میزنم و با شانههایی که مشکوکند به حمل آسودهگی، میدوم برای چیزی که نمیخواستهام. از جنگ انصراف دادهام و وهمِ «وجدان» را توی سیگار میریزم، دود میکنم.
به روزمرهگی پناه نیاوردهام، به سرم آمده. معمولِ زندهگی خالی من این است که مشتی بر خِفتم دارم. روزمرهگی اما روی خفتم هم نیست. گم شدم و حالا برای خودم حال به هم زن و خطرناک شدهام. گفتنِ این، باز به گریهام میاندازد و همهی این چند خط را باطل میکند. همهی آن جانها که آزردهاید، هروقت فرصتی باشد، میآیند بالای سرم. نمیتوانم این همه بزدلی و لب و دهن بودن در لاک نارسیسیزمم را بیش از این، بار روانم، بکشم و هرجا و به محل دفن هر جنازه ببرم. جنازههایی که پس از ترک جان هم، سعی بر آزارشان رویشان نقش انداخته. برای همین روانم برای رفت و آمدِ نفسهای حرامم تصمیم گرفتهاند، برام تصمیم گرفتهاند مُردار باشم. نمیدانم دیگر حتی در «ای کاش مرده باشم» هام هنوز زندهگی هست یا نه.
کار به جایی رفت که حیاتِ من در ارضا کردن شما بود. اما دیگر نمیترسم از شما و آزرده شدنتان سپاهِ سیاهِ زور. این فکت، گاه و بیگاه لبخندم را روی صورتم پیدا میکنم از فکر زجری که میکشید، فقط برای چند کلام حرف که دارد میکشدتان، ولی شما کشتهاید و میکشید ؛ چهقدر ضعیف و بدبختم. نشستهام به این امید که آن پیشگوییهای نگون، واقع شوند ؛ سربازهای قوی و مهذب و مردانهتان، زنانِ مردانهتان، تک به تک سراغمان بیایند، توی اتاقهای امنمان حکمِ الهی بر ما جاری کنند. سربازهای عبّاس، با اخمهای جذاب، قد و بالای شهوتانگیز علیاکبر و جوانی قاسم. اینطوری، راحت نمیشوم اما خطرِ خودم از سرم میگذرد. خطرِ این خواب و روزمرهگی دست از یقهام میکشد.
من از آیینِ شما جان به در بردهام. من از مرگ در احترام به عقاید شما عفو شدهام. نمیدانم که آیا سوالات مادرم بود که نجاتم داد، یا شکِ عزیزِ جانم، پدرم ؛ این حاملِ پیامبروارِ آیین درد. من در کشتارِ پدرم مُردم و اما انگار اسماعیلوار جان به در بردم. حالا از وسط جهنم به تو میخندم. مطمئن نیستم که آیا این حالِ من، مخالفِ دردیست که بردهام؟ آیا این مرا با چیزی غیر از ارضا کردن تو و خدات معنا میکند؟ حالا زبانم باز شدهاست. اما کوتاه است زبانم و بیرنگ، سرم سبز نیست. کاش چنان بود تا کمی هم من از آن شعف و لذتی که میبرید، برای خودم و حالِ بدم داشتم.
منزوی شدهام و منفور، چرا که من از میان شما میآیم، بیشتر از شما کسان بسیاری را نمیشناسم و به شما گه پرت کردهام. هر بار، با هزار استخاره و یحتمل ملاحظه، دست میکشید به سمتم و تف تحویل میگیرید. من شما را تحقیر نمیکنم، تحقیرِ شما را تاب آوردم تا خلاص شدم و فقط نمیخواهم برگردم به سیاهچالِ تعالی و نورِ تو. بگذار توی جهنمِ مرگ و آزادی ام بمانم. برای من که با جان پرستیدم، چه دردی ورای بیخدایی؟ مرا به دردم رها رضا بده. وا بده. من ایمانم را باختهام، مردهام، از آزار جنازهام خندهات بگیرد، به حالِ ترسانم وسط خیابانها و عذابِ وجدانم از کشته نشدن و اسیر مردان خدا نبودن، رحم بیار و به رسم ارحم الراحمین گذار کن.
- به این میگن گریهی عجز. رقتانگیره.