دلتنگی مثل دخترکِ بیست و چهار-پنج سالهی غمگینی میماند که دوست داشته نشده است و میداند که به آن نیاز دارد. دنبالت میدود و رهات نمیکند. جیغ و داد میکند و پا به زمین میکوبد، ازت سوء استفادهی عاطفی میکند، هرکار بلد باشد میکند تا خودت به دامنش بیاویزی.
دوست ندارم در آغوشش بگیرم. دوست ندارم صورتش را نگاه کنم. انگاری که اگر چیزی را که میخواهد بهش بدهم، دیگر باقی نمیمانم، جز با "عشق ورزیدن به دلتنگی" کسی مرا نخواهد شناخت آن وقت. اخیرا دلم برای همه میسوزد جز خودم. میدانم که سزاوار چیزی بیش از نفرت و شرم نیستم و خودم حکمم را اجرا میکنم. انگار اگر هرگز اجازه نداشتم خوشحال باشم، اخیرا زندانبانِ دیگری پیدا شده که یک قفل جدید با خودش آورده، دیگر اجازه ندارم غمگین هم باشم.
تنها که میشوم، یادم میآید صورتت را که بهم اجازه میداد غمگین باشم هرچند که خوشحالم میکرد. تنها که میشوم، چشمهای بزرگ و کشیدهات توی ذهنم جیغ میکشند. مهربانند و غمگین. آرزو میکنم که خوشحال باشی. آرزو میکنم که هیچوقت دیگر به هیچ دخترک غمگینِ عشق ندیدهی دیگری عشق نورزی. آرزو میکنم آنقدر مهربان بودن را ترک کنی. آرزو میکنم مهربانی باشد که پشت پلکهات هر روز بوسه بچسباند و برای دلِ بزرگت آوازِ "دوستت دارم" بخواند.
بدونِ دستهای زیبا و چشمهای نرمت خوشحال نخواهم بود، قول میدهم. حتی اگر که برای آن بازخواست شوم. چرا که خوب میدانم هرگز، هیچ چشمی آن طور که تو مرا دیدی نگاه نکرد. هنوز خداوندِ منی که جز تو کسی مرا روی این زمین سزاوار لذت و خوشی ندانست. اگر که پرسه پرسه بزنم هر شب در بیخوابی و کابوس، اگر که پوست سرم را با ناخن به خون بیندازم، اگر که بمانم و فرو بروم و بالا نیایم، اگر که زخمِ قدیمی مردمک چشمم را به درد بیندازم، اگر که به صرافتِ جستن بیدردترین راهها برای مردن بیفتم، اگر که دلم را به سنگهای آدمندیدهی خشونتگر بسپارم، برای مقابل نشدن با آن دخترکِ بیست و چهار-پنج سالهی غمگینی است که دوست داشته نشده است.
دلم برات تنگ شده و امیدوارم هرگز چنین دردِ غیر قابل حملی را به شانه نداشته باشی.