در من هامونیست، تهی ؛ تشنه و پر از تمنا.
در تو دریاییست، بیکران ؛ که از آن جا که چشم ها را نشان ندادند، افق را در آغوش کشیده.
و در تن من بیحساب شده زخم خارهای حسادت... به جای همهی بارانهایی که نبارید و دریاهایی که به پابوس چروکیده پیشانی زمین نیامد و دروغهایی که از انصاف چرخهی آب به دبستانیها گفتند...
در من پیمانهایست و
«تویی بادهی مدهوش»
اگر که زندهام...
آخر صوفیِ مرگ را چه حاجت به جامِ بیصافی؟
#فرهنگ_آشخوری
یا
آشِ نخورده و دهن سوخته؟