در من، جنگی هنوز به التهاب است
بارها و روزها این صفحهی خالی را باز میکنم تا بنویسم، شاید شفا یابم. اما نمیتوانم. انگشتانم کرخت و مقاومتورزند. نه قرص اثر میکند، نه باشگاه، نه روانکاو، نه کتاب و فیلم و سریال، نه عشق و نه دوری از زندان و نه دیگر هیچ امیدی به هیچ شمایل و مختصاتی. برای چیزهای کوچک ماهها زمان صرف میکنم تا خودم را قانع کنم آنها را انجام بدهم. از درون تهی شدهام، حتی دیگر آرزوی مرگ ندارم و این از درون رضایتِ بیشعفی برای من دارد.
از بیرون همهچیز به نظر عادی میآید. آدمها، آدمهای تمامِ سالهای گذشتهاند، من اما میخواهم فریاد بکشم «من در جنگ جا ماندهام» علیرغمِ تمامِ تلاشهام در ماهِ گذشته برای انکار. حتی نا و انگیزهی فریاد در من نیست، فریاد دیگر آزاد کنندهی هیچ خشمِ فشرده و ظلمِ تحملکردهای نیست. قانع شدهام و جنگ و طلبی ندارم. در قیاسم با آدمها، رو و استحقاقِ مطالبه در من کم میآید. مدتهاست خبر خواندن را بدون میلی به پرهیز، ممنوع کردهام و از در و دیوار خبردار میشوم. تاریکیِ بیانتهاییست که هر روز تاریکتر میشود و در شگفتم که چهطور در غیابِ نور، تاریکی میتواند مدام چندان شود. معشوقِ بیسامان به سامان است و در دور افتادهترین بهشتِ روی زمین، گیر افتادهاست. و بالاخره مطمئن شدم اگر این خشمگینم نمیکند، من او را از خودم دوستتر دارم. قلبم به من خیانت کرد و از آن دیگر راهِ گریزی برای من نمانده که به آن نرفته باشم تا باز پس بفرستدم به مهلکه و جنگِ با خودم و یا ویرانگریِ خویشتنِ خوشیفته.
هرشب توبه میکنم و قصدِ عبادت صبحانه، اما با صدای پرندهها که انگار جیغ میکشند و شیپور جنگ مینوازند، چشم بر هم میگذارم و تا شبِ بعد، جسدی متحرّکم. دلم جرأت نمیکند برای چیزی تنگ شود. دیگر نه آرزویی برای من در آینده، دستیافتنی به نظر میرسد و نه خاطرهای از گذشته، از سیاهی در امان مانده. شاعرانهگی در زبانِ من مرده و مثلِ همیشه، زمختیِ مضحکی در جملات و کلماتِ محدود و تکراریام دارم که حالا عورتر و شرمندهتر است.
تغییر و حرکتم از موضعِ همیشهگی مرا امیدوار میکند به توانِ زندهگی در درهمشکستنِ چرخههای تکرارِ روانِ معیوب، امیدوار میکند به تحققپذیری تمدن و حراست آدم از آدمیت.
من به خواستهها و قوانین پدر خیانت کردهام، از مادر دلبریده و دلشکستهام، از خدا در ماندهام و پدر و مادر و دین و دوست و خدام، کسیست که نم نم بدل به وهم میشود، چرا که مدت زمان زیستنم با او دارد کمتر میشود از زمانِ نزیستن و نبودنم با او، درست همزمان با اینکه من هیچ میشوم و تمامِ من میشود او. حالا دیگر رنگِ قرمزِ رمنس به سیاهی و خونِ مرده بدل میشود. مرگِ عیان در واقعیت، برای ما زندهگی و امید به ارمغان میآورد، و مثلِ همیشه، خوب آن را میفهمم و میبینم و محاسبهاش میکنم.
اما درست در نقطهی سقوطِ من، میل و اشتیاقورزیِ معشوق مضطربم میکند، بیماریهای پوستی ام را به جنبش میاندازد. «از من چه میخواهد؟» و «حالا باید نگرانِ چهگونه بودن برای ارضای او و حفظ میلش باشم» آزادی ام را در ویرانگریِ خویشتن و جست و جوی هیستریکِ «من برای دیگری چه هستم؟» مخدوش میکند. من اما تنها بنده و پاسخگوی اشتیاقم بودهام و برای آن هزینهها دادم، بیحرکتی بزرگترین هزینهای بوده که همیشه از آن چشمپوشیدهام و به انحاء ِ دغلکارانه در لباسِ ریای اخلاقمداری جبرانش کردهام. و حالا که اشتیاقی در من شعله ندارد، معنا و وجود ندارم. قبلتر، تصور من از آسایش و آرامش این نقطه بود.
شاید اگر سوختیم، در سرما و سکونِ خاکستر، ناخواسته، بیانتظار و امید و طلب، سیمرغ شدیم و پریدیم. شاید اگر از کلنجار با مرگ، فرو نشستیم، زیستیم و زیبا زیستیم.
- ۰۴/۰۵/۰۱