رقصی چنین میانهی میدان؟
مثل آهنگ های نه چندان پیچیدهای میمانم که تو در لحظات اول نمیتوانی بفهمی شادم یا غمگین.
میان دو چیزم،
دو کلام، دو نگاه، دو مرگ و دو زندهگی.
اما دو مرگ من مهیب ترین کوبش و زلزالی است که لای آوار آن به غارتِ درد رفتهام.
و این همآن باختن دوبارهی گوشهای از مرکز وجود است... که نیمی از من را تعطیل کرده اما وقت کلاس جبرانی برایش نمانده...
میان خیرم و شرارت. اما زهد نیستم!...
میان خداوند خودم و تصویر اویم بر مخلوق،
اما مصطفا نیستم، عاشقِ امام موسا ؛ که توی این نامهی سرگشاده برای کسی بنویسم معشوقِ من، بدون بیم آن که یک قدم را کج گذاشته باشم.
مثل آهنگ هایی ام که از ابتدا بر این ماهیت "موسیقی" (از حرمت و حکم مرجع) باختهاند!
نمیتوانم کمی آن طرف تر بنویسم از ترس عُجب ولی خودِ ناخالصی و عُجب و تسبیحِ الماسم...
آری من آن تسبیح الماسم، مانده میان خلوص ذکر و بیصفایی تجمل. تجمل از جمال میآید دیگر... اما این جمال کجا و ابوجمال من کجا.
من آن تسبیحم که ابوجمال برای لمس اشک های شبانه در قنوت وتر به دست نخواهد گرفت...
من میانِ سرنوشت قدر و عرفه ام که قضا شد و تقدیرِ از ازل نگاشته.
عزت نفس خود را خیرات بیوفایی مخلوق کردهام و نزدیک است خون گریه کنم از "ترس" رها شدن.
میانِ بی حسی به شر و دلتنگی برای کارِ خوب ماندهام.
میان خوب و بدِ یک نفر توی قحطی آدمبزرگ... لعنت بر قضاوت.
دلم میخواهد باشی. بیایی، بمانی. اما من نباشم.
خستهام از دریغ داشتن.
دلم میخواهد روحِ درد کشـــــیده از تناقضم را در حصار امنِ دستان بزرگت جمع کنی، رحم کنی، همآن طور که به کبوترکان بال شکسته... راستی که خوش به حال همآن ها...
دلم میخواهد جمعم کنی و من هر روز [از بیمِ بد بودن] از مرگ به زندهگی و [از بیم بدتر شدن] از زندهگی به مرگ پناه نیاورم و آخرش آوارهترین بیپناه عالم بمانم.
دلم میخواهد پناه برده به آن "جمعیت"ها باشم که این جا در هیچ جمعی نیستند.
آن هایی که موهای صبر را سپید کردهاند و دلِ مهربانی را به تنگ آوردهاند و بر تنهاشان زرهِ آرامش و بر روحهای بلند پروازشان زرهِ ترس از خدواند پوشاندهاند.
آن هایی که گم شدهاند از نام و تاریخ و کلام...
ابوجمال گفت تو هر آن کس را که دوست بداری فقیر میکنی از هرچه غیر تو که دوست دارد.
علی (ع) میگفت زودا که در سخت ترین آزمایش ها مانند دانهها غربال شوید...
و من فقط دعا میکنم این را که مرا به زانو درآورده، این محبت را، او از من گرفته باشد...
- زهد یعنی از آن چه برتو گذشته غمگین نباشی و نه برآنچه قرار است بیاید شاد.
- ۹۵/۰۹/۰۴