دیگر آن موقع های زمین هم جواب نمیدهد.
مثل بوسه های بیهوده ی باران بر تن سوختهی گلها.
آن موقعی که اقاقیای خانهی در قرمزِ بغلی که همه فکر میکردند خانهی ماست، باز هی وسط باران میرقصد و کمرش را خم میکند روی دستان دیوار راست حیاطمان و با باران میخواند توی گوش پنجرهی اتاقم
آن موقعی که باز همسایهی بالاییمان چندتا آهنگ را قاطی هم میزند و مجسم میشوی توی کنسرت آکروپولیسِ یانی.
این موقعی که غروب نهایی از پشت دیوار افق هی دالی میکند این ور و میخواهی بگویی : لطفن گم شو.
وقتی عطش پرستیده شدن مینشیند روی گلوی خشکِ عشق یا همان پرستیدن که این روزها هممعنی میگیرمشان،
اصلن نمی شود سپرد دست تو و آرام شد و اضطراب غروب نهایی را پیشت! کرد.