سیزدهم - حواسم نیست
مدتی شده که وقایع عجیب و غریبی اتفاق میافتند که ادامه و نتیجهای ندارند ولی اونقدر هم کوچیک نیستند که بشه ازشون صرف نظر کرد. فقط گم میشن. توی من. مثل نگاه خیرهی اون آدمی که دم در اتاق عقد ایستاده بود. نگاه طولانی و زلزدهای که هر بار رو به رو رو نگاه میکردم باهاش مقابل میشدم. تمام مدت. در حالی که نه همو میشناختیم و نه چیز قابل توجهی توی تصویرِ من مضطربِ تا خرخره محجبه برای خیره شدن وجود داشت. هر از گاهی یادم میاد و نمیدونم باید چی کار کنم. نمیدونم خب که چی. یا عکسایی که یه منگلِ عجیب غریب برام فرستاد و بعد محو شد. یا حرفای مزخرف و عذابآوری که با یه آدمِ غریبهی کل توی مجاز زدم. تهدیدی که یه آدم موجه توی خیابون کرد منو و در حالی که از ترس توی خودم له شده بودم فقط از کنارم رد شد و حتی دنبالم نیومد تا بدونه اگه لازم شد کجا باید پیدام کنه تا تهدیدشو عملی کنه... نمیدونم داره چی میشه. عادت داشتم هرچیزی رو دنبال کنندهی یه هدفِ -زنجیروار- متصل به هدف دیگه بدونم...
- ۹۷/۰۵/۲۰