برای دیشب و خستهگی بیانتهای ما.
فکر میکنم دیگر نباید غروبهای دلگیر را بنشینیم چشم بدوزیم به نگاه نکردن هم.
فکر میکنم باید درزهای این کفن را بشکافیم، دو نیمش کنیم و بعدهم برای خودمان دوتا قبر مجزا بخریم... برای ابد. نه حالا.
فکر میکنم باید دستم را از توی جیبت بکشم بیرون. میخواهم اینقدر خرج نکنی.
باید برویم سر زندهگی خودمان.
برویم به کنکورمان بدوزیم چشمهامان را. من به کارشناسی، تو به ارشد... چه فرقی میکند؟
تو به فوق دکترا شاید...
...
و ...
و عالمی سه نقطه که انگاری بیانِ زبان بیزبانیشان هرگز سر زوال فرو نیاورد.
و من فکر میکنم
باید رفتن را بیاموزیم.