شانزدهم - چشمانِ خونریز
نگاه کردن در چشمانِ مهربان تو بیش از آن که به غرق شدن در دریا شبیه باشد، به محکم بغل کردنِ یک دنیا گلِ خاردار میمانست. از همان لحظهی هبوطِ اتفاق میدانستم نوعاً خون را در رگها نمیخواهی و میدانستم در نگاه گرفتن از تو جز جراحت نصیبم نخواهد شد. لاجرم نه توانستم نگاهم را بدهم به چشمانت ببری و نه توانستم از آنها باز پسشان بگیرم. نفهمیدم چه شد. نفهمیدم چهطور میشود هم نمانی و هم داغیِ حضورت سرد نشود و آنقدر استمرار یابد که دلِ سوختهام مشمول سهمیهی ایثارگران شود... شد ولی دیر شد ؛ سهمی به من نرسید. نفهمیدم چه شد ولی عارضههای ترک داروی چشمانت متوالیاً روی نفهمیهای من پا گذاشت و شد. راستش حتی نفهمیدم نگاه در مهربانیِ چشمانت برای من درمان است یا درد.
باری، پیش از عوارض ترک گناهِ نگاه، تو بودی که یک باره روی نفهمیهای من پا گذاشتی و شدی. از دلم؟ بعید میدانم پیش از آنکه از مقابل نظر بشوی، دل نشده باشد که تو از آن بشوی. طرز درد و دلهایم را حتی گند بزنند..
غریب قدمهایی که درست آن لحظهی پس از عزمِ عزیمتت، مغلوبِ نمکِ عشق شدند. ولی تو باز رفتی. اصلاً از آن لحظه بود که رفتی. از وقتی که نتوانستی بروی، توانستی. خاک بر سر کلام و این خواصِ شکنجهگرش... نمیدانم باید به قدمهای تو بد و بیراه بگویم یا مثل چشمانت شرکم را میانشان تقسیم کنم... ای همهی اعضات پرستیدنی، ای همهی اعضات را به فحش و فضاحت کشیده، ای رفته و اعضات را باز گذاشته برای جز من، ای اعضات از اعضام گریخته...
حق این بود که نگاهِ مفلوک و اسیر را به تمام ببری... پیش ازآن که از حقوق بردهگان بو ببرد و بخواهد آزادی را یاد بگیرد که حالا خاطراتت میانِ سازش و براندازی مستأصلش کنند.
حق! همانی که به قیاسش سراپای ما ضرر و معصیت و افتضاح است... حق تویی عزیزم. مخصوصاً همین نبودنت...
بیا، اینهمه آرایه از من میخواهی چه کار؟... بیا و اعصابِ ویرانم را زیر آوار غصههای دلریشم بجو، همان طوری قشنگ و گشاد بخند، متلکهای بیآزار بگو و آباد کن...
- ۹۷/۰۵/۲۵