- روشنا
- جمعه ۲۹ تیر ۹۷
- ۱۹:۵۲
محبوبِ من،
از این منادا بیزارم. :))
علاف و خستهدلی توی کانال دانشگاه هست که هر دو ِ نیمهشب را برای عالمی، از زندهگی کسالت بارِ خود میگوید. با مخاطب قرار دادنِ محبوبی که آخرِ دایاریش بچسباند "ولی مدام به فکر شما بودم." اند سام تینگز لایک دیس...
من از این کارها دوست نمیدارم... من دوست دارم طوری دستانت را بگیرم که حتی دیگران شک کنند چنان از تو بریدهام که میخواهم راهِ شاهرگت را سد کنم... لبخندت از همین کلماتِ بغلی پیداست. حتی نخند.
میخواهم خاطراتم را هزاران بارانه بیرون بکشم و جای صورت تو را که چندان بینقص نیست، ببوسم.
نمیدانم این بار نشسته بودی در تن ابوجمال یا امامم... یاکریمی آمد پشت پنجره و بدون این که بخواهم به نگاهش لب زدم. نرفت و من از غصه گذاشتم پای نبودن تو.
نمیدانم چه بلایی سر من میآید... از غم لبریزم و از آن درماندهگیِ آموخته شده با خود دارم. از سکوتم میترسم. از کم عمقی و کوچکی ام میترسم. از تو میترسم. از بود و نبودت میترسم. از این گونهگیِ نفس کشیدنهایم من میترسم. نمیدانم باید بگویم بیا یا نیا. از آن کتابِ شجاعی خوشم نیامد آخر... پر بود از نَیا.