کم مانده بود به پهنای صورت اشک بریزم.
بغضم داشت خفهام میکرد.
چشمهایشان برایم خیلی درد آور بود.
ابروهایم را داده بودم بالا، آره.
مقنعه ام گم شده بود.
همه رد میشدند میگفتند تولدت مبارک. میگفتند نگران نباش. میگفتند ناراحت امتحان نباش.
وسط همه با همین صدای جلوی حلقی و جیغم داشتم فریاد میزدم دردم را. داشتم میگفتم که [بابا] مقنعهام گم شده.
باز نداهای اطراف و نگاه های احمقانه، شبیه یک گلّه انسان، به سمت سرگردانیِ الاغ گونه ام فرود میآمد که : ناراحت نباش :| تولدت مبارک :| امروز را بچسب. :|
یک دست روی شانهام نیامد و یک چشم دنبال مقنعهام نگشت.
تولدم مبارک رفیق :))
تولد شوخی احمقانهی تاریخ با تنهایی مضطرب من بود!
تبریک و کادو هم مخلفاتش.
اسمش هم میشود شیطونی در دوران کودکی و افتخار سال های پیری!
من خوب حفظم نگاه های فردای تو و بقیه را گلِ من. من هم میخواستم بگویم یک هماین روز را به خاطر هماین تولد که میگویی یک کمی با گناهکاری ازلی و ابدی من مهربان باش
بعد دیدم امروز تولدم بود نه فردا.
و امروز مبارک بود
آن هم نه از جهت تاریخ 18 سال پیش.
از آن جهتی که آن مردِ یمنی توی اینستا همه صبح های جمعه عکس گل ها را پُست میکرد و کپشن مینوشت : الجمعة مبارک :)