شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟
همیشه که از نگاهت میخواهم بگویم، یاد آسمان میافتم و چشمان تو نه مشکیِ شبهاست و نه آبیِ روزها... آسمان قهوهای روشن تو... معجزهای ست که بیرون از چهار چوب شب و روز اتفاق میافتد چرا که نه روزها را مقابل چشمی و نه حتی شبها را در کناری.
گم کردهامت. از تعددت گم کردهام و حالا از آن تعداد، یک «هیچ» مانده و نمیدانم... نمیدانم آخر این داستان چه میشود اما دلم میسوزد برای شیفتهگیِ همیشه تازه و بیتاب دلم... انصاف نیست بگویم قدر ندانستی. من قدر ندانستم اگر در زمین زیستهام... عادت داشتهام بگویم و بنویسم فقط تو میدانی و فقط تو میفهمی اما حالا توی همه این چیزها هم شک کردهام... بوده یکی از تو که مرا برای یکبار بفهمد؟ خودم هم نمیدانم دقیقاً از چه میترسم که دنبال این سوال را نمیگیرم و آویزان یقهات نمیشوم. بیخیال، بیخیال همه عاشقی های دیوانه واری که سزاوار نبودند.
- ۹۶/۰۹/۰۶