غریبهای در مترو
ساعت هنوز هفت نشده و اینو فقط چشمای من که شبیه فحش شدهند داد نمیزنند، مثل جهنم خلوت بودن مترو داره به وضوح میگه «این موقع اینجا چه غلطی میکنی دختر؟» خودمم نمیدونم. ماجراجویی؟ اولش ماجراجویی بود ولی حالا دارم کم کم از آسیبپذیری خودم و کثافتکاریِ جنسیتم باهام میترسم. از شریعتی تا میدان محمدیه خیلی زیاده. حساب کردهم 30 تا 35 دقیقه و دل خوش کردهم به گرم کردنِ پلکام توی این مسیر. میدان محمدیه همون مولویِ خودمونه. آره، همون شوش و مولویِ پرقصه.
میرداماد که میایسته، فقط یه پسربچهی لاغر و نابود میاد تو که همهی وجودش سیاه شده. حدس میزنم بخواد یه چیزی بفروشه اما هیچی دستش نیست. میاد طرف من. دلپیچه میگیرم. میشینه تهِ ردیفِ صندلیایی که من نشستهم سرشون. زل میزنه بهم. مطمئنم قراره یه چیزی بگه، منتظرم یه چیزی بگه، اما فقط زُله. به خودم فحش میدم که حالا دیگه چشمام ام نمیتونم رو هم بذارم. فکر میکنم عجیب نیست، این بار اول نیست که این آدما جذبِ من میشن اما من بالاحتمال توهم توطئه دارم و اصلاً کسی جز من اینجا نیست که بخواد فرضِ جذابیت مالی منو برای مستضعفین نقض کنه.
رسیدیم امام خمینی و یه تعداد معقولی طیِ مسیر به واگن اضافه شدن. ولی این بشر هنوز زل زده به من. دلم میخواد برم یقهشو بچسبم بگم : «چته آخه تو؟» بگم : «ببین بچه من پول نقد ندارم ولی میتونی باهام بیای اینجا که دارم میرم یه چیز خوشمزه بهت بدم.» ولی میدونم به محض اینکه باهاش چشم تو چشم بشم، کلماتم به اون خطِ اضطراری کُدشون میرسند و سلف دیستراکت میکنند. من میمونم و کاربر ترسناکی که فقط زل زده به مانیتورم و حتی ورودیای برای طلبِ خروجی نداره.
میرسیم خیام و همه نقاط روح و روان و تنم بیقرار شده. ایستگاه بعد پیاده میشم. بلند میشم از جام و اونم دنبالم میاد. فکر میکنم چهقدر احمقانهست که یه پسربچهی خیلی کوچولو رفته روی روانم.
پیاده میشم و یه گوشه کنار میدون میایستم درحالی که خلوت بودنِ مرگبارِ این جای موسوم به مولوی یه طوری شده. پسره رو پیدا نمیکنم و با خودم میگم : «گندت بزنند با این خیالاتت ؛ معلومه قرار نیست دنبالت بیاد.» ساعت هفت و نیمه ولی هیچ جوابی بهم نرسیده. دقت که میکنم، میبینم تازه هیچکدوم از پیامایی که فرستادم دلیور نشدن. حرصم در میاد. دیتام رو روشن میکنم و میرم توی تلگرام به میمِ لعنتی بگم «پس کجایی تو؟» که پیام میرسه : «من نمیتونم از خونه بیام بیرون، داییم اینا اینجان» - ساعت 5 صبح! روانم به هم میریزه. از اینکه همیشه نشستهم روی گوشیم ولی حالا معلوم نیست حواسم توی دویستتا ایستگاه کجا بوده. داشتهم فقط صفحات یه پیدیافِ عهد بوقی رو اسکرول میکردهم. جواب نمیدم که بره خدا رو شکر کنه بلاکش نکردم. گوشیو میندازم توی جیبم و میرم توی یکی از خیابونا. هیچکس نیست ؛ فقط چندتا مردِ گنده و چندتا کوچیکِ کمر خم. بد نگاهم میکنند. به خودم نگاه میکنم که مانتوی روشن تنشه و یه قیافهی نگران رو صورتش. هیچ دختر روانی دیگهای این دور و برا نیست. در حالی که مدام توی گوش خودم صدای احمق احمق احمق گفتنِ خودمو میشنوم، راه برگشتو به سمت مترو پیش میگیرم...
میام کارت مترو م رو بزنم که پسربچه رو اون ورِ گیت میبینم. :| سعی میکنم به روی خودم نیارم اما با صدای بوق، چشمای گرد شدهم با نگاهِ خیرهش مواجه میشن. لعنتی، شارژ کارتم تموم شده. میخوام بشینم همون وسط زار بزنم. شارژر خودکار اون طرفا نیست. به آقایِ پشت پیشخوان میگم : «یه سفره لطف کنید.» و کارت بانکمو میگیرم طرفش. با قیافهی پوکرش بهم میگه : «خانوم جز یه سفره نداریم. :|» تو دلم میگم «خبالا». پسره همون جاست. رد میشم بالاخره، تصمیم میگیرم دنبالش نگردم و تصویرشو کلاً ایگنور کنم. اما خودمو گول میزنم ؛ تمام ایستگاهها رو منتظرم پیاده شه. حتی میرداماد پیاده نمیشه. شریعتی پیاده میشه و دنبالم میاد. دیگه نمیدونم باید چی کار کنم. بعد از بالا اومدن از چند سری پله، میرم طرف ATM. همه احادیث انفاق و سائل و مسئلت توی ذهنم رژه میرن و در حالی که میدونم این موقعیت، شباهتی به هیچکدوم نداره، یه قدری پول میگیرم (و در حالی که برای تواناییهای ارتباطی خودم متأسفم) میذارم کف دستش که تازه با پله برقی اومده بالا و قیافهش شنگوله. لبخند نمیزنه، زبون در نمیاره. فقط مثل گاو نگاهم میکنه. میرم سمت کوچهی آهور و امیدوارم پشت سرم نیاد چون میتونم بکشمش.
وسطِ پارک نزدیک خونهم. ساعت هشت و نیم شده. بابا زنگ میزنه که با خنده بگه صبح دقیقاً اون دسته برگههایی که گفته بودم بر نداره رو از روی میزم برداشته و حالا توی جلسهی یه ساعت بعد باید در مورد آثار خالد حسینی لکچر بده و ازم میپرسه : «کجایی؟ با دوستتی؟» و من در حالی که قراره کلمهی مولوی رو به زبون نیارم، بهش میگم که اون یه عوضیِ بدقوله، من برگشتهم و برگههای فایرچتو براش با پیک میفرستم...
- ۹۷/۰۶/۰۴