غصه
فکر میکنم بگم باشه، همه یه دور میاین و میشینین و میرین و تموم میشه... باورتون نمیکنم... این تعدادتون از روابط اجتماعی صاعقهزدهی من و ظاهر ضد مَردم بر نمیاد. میترسم بگم باشه و بیاین و اون وقت باد خبر برات ببره و دلت رو بشکنه و تو نیای... توی این گورستونی که محکومم به نشستن تا تو بیای.. توی این گورستونی که نمیتونم بدوم تا دلم... میترسم ندونی این «باشه» چه قدر الکیه و باورش کنی و هرگز نیای... اگه توی دلم نبودی، من نبودم و تا همین الآن برای همهی آلبوم های کلهر صبر نکرده بودم... خدا میدونه که اگه نبودی با خودستایی های ابوجمالم نساخته بودم و با جبر مردان سطحی زمانهم... به امید این که حال غاده رو تا پیری نظاره کرده باشی و تنهایی منو... نه، نمیترسم ازین که نیای... میترسم از این که دلت رو بشکنم و نفرینم کنی و این «باشه» اجبار برای «باشه»های دیگه باشه... میترسم پرهیزکاری هام و صبر بیکرانم رو یادت بره... من از تنهایی باک ندارم.. از این میترسم که به اشتباهاتی تن بدم که توی دلم نیستند وقتی تا نیومده و نزیسته و یافت نشده توی قلبم حکومت سلیمانی داری...
- ۹۶/۱۱/۲۷